"ازدواج اجباری"
"ازدواج اجباری"
پارت 25
تو راه منو تهیونگ هیچ حرفی نزدیم..تهیونگ یزره قهر بود منم چیزی نمیتونستم بهش بگم...رسیدیم خونه خدمتکار اومدو ماشینو ازمون گرفت ورفت تهیونگم با ماشین خودش برگشت حتی ازم خداحافظی هم نکرد:(
ناراحت شدم..رفتم داخل کسی خونه نبود رفتم بالا لباسامو عوض کردم خودمو رو تخت ولو کردم اخه خیلی حس خوبی داشت..
*پرش زمانی صبح جمعه*
صبح شده بود اروم چشمامو باز کردم پاشدم کارای لازمو انجام دادم..رفتم پایین اوما و یوجین سر میز بودند..
ات: سلام..بابا کجاست؟
م.ات: رفته شرکت ی کاره مهم داشت، ات دیگه باید بری شرکت یوجین هم زیاد از شرکت سردرنمیاره..
یوجین: اوما راست میگه من زیاد علاقه ای به شرکت ندارم تازشم اگر علاقه ای هم داشته باشم عین تو بلد نیستم شرکتو بچرخونم..همون رستوران اوکیع
ات: باش حرفی ندارم..
*پرش زمانی شب*
الان دو روزه که تهیونگو ندیدم حداقل بهم زنگ میزد..خودمم زنگ زدم جواب نمیده..خیلی نگرانشم..رفتم تو اتاقم ی لباس نیم تنه با ی کت پوشیدم ی شلوار هم پوشیدمو راه افتادم به سمت خونشون که اگر یوقتی از خونشون اومد بیرون باهاش صحبت کنم
دم در خونشون بودم..که یکی با ماشین اومد بیرون..خودش بود تهیونگ بود..رفتم نزدیک اروم زدم روشیشش که شیشه رو داد پایین.
ی نگاهی بهم انداختو میخواست شیشه رو بده بالا که گفتم:
ات: یدقه وایستا،لطفا.
ات: چرا این چند وقت جوابمو ندادی*حالت جدی*
ته: خوب کردم*روشو کرد اونور*
ات: باهات کار دارم..بیا بریم جایی.
ته: من جایی نمیام الانم کار دارم.
ات: عه باشه،من چقد اوسگل بودم که درخواست تورو قبول کردم،از همون اول باید درخواست مکسو قبول میکردم..
داشتم میرفتم که یهو داد زد...
تهیونگ عصبی شد..ترسیدم
ته: بیا بشین*داد*
بعدجور ترسیدم اخه تاحالا اینجوری سرم داد نزده بود..قبل از اینکه بشینم بهم گفت:
ته: اون کتتو به پوش..
میدونستم حرصش دراومده بود برا شوخی گفتم:
ات:اگه نپوشم چی؟
ته: نمیزارم سوارشی..
دررا رو قفل کرد اومد راه بیفته که گفتم:
ات: باشه میپوشم..
پارت 25
تو راه منو تهیونگ هیچ حرفی نزدیم..تهیونگ یزره قهر بود منم چیزی نمیتونستم بهش بگم...رسیدیم خونه خدمتکار اومدو ماشینو ازمون گرفت ورفت تهیونگم با ماشین خودش برگشت حتی ازم خداحافظی هم نکرد:(
ناراحت شدم..رفتم داخل کسی خونه نبود رفتم بالا لباسامو عوض کردم خودمو رو تخت ولو کردم اخه خیلی حس خوبی داشت..
*پرش زمانی صبح جمعه*
صبح شده بود اروم چشمامو باز کردم پاشدم کارای لازمو انجام دادم..رفتم پایین اوما و یوجین سر میز بودند..
ات: سلام..بابا کجاست؟
م.ات: رفته شرکت ی کاره مهم داشت، ات دیگه باید بری شرکت یوجین هم زیاد از شرکت سردرنمیاره..
یوجین: اوما راست میگه من زیاد علاقه ای به شرکت ندارم تازشم اگر علاقه ای هم داشته باشم عین تو بلد نیستم شرکتو بچرخونم..همون رستوران اوکیع
ات: باش حرفی ندارم..
*پرش زمانی شب*
الان دو روزه که تهیونگو ندیدم حداقل بهم زنگ میزد..خودمم زنگ زدم جواب نمیده..خیلی نگرانشم..رفتم تو اتاقم ی لباس نیم تنه با ی کت پوشیدم ی شلوار هم پوشیدمو راه افتادم به سمت خونشون که اگر یوقتی از خونشون اومد بیرون باهاش صحبت کنم
دم در خونشون بودم..که یکی با ماشین اومد بیرون..خودش بود تهیونگ بود..رفتم نزدیک اروم زدم روشیشش که شیشه رو داد پایین.
ی نگاهی بهم انداختو میخواست شیشه رو بده بالا که گفتم:
ات: یدقه وایستا،لطفا.
ات: چرا این چند وقت جوابمو ندادی*حالت جدی*
ته: خوب کردم*روشو کرد اونور*
ات: باهات کار دارم..بیا بریم جایی.
ته: من جایی نمیام الانم کار دارم.
ات: عه باشه،من چقد اوسگل بودم که درخواست تورو قبول کردم،از همون اول باید درخواست مکسو قبول میکردم..
داشتم میرفتم که یهو داد زد...
تهیونگ عصبی شد..ترسیدم
ته: بیا بشین*داد*
بعدجور ترسیدم اخه تاحالا اینجوری سرم داد نزده بود..قبل از اینکه بشینم بهم گفت:
ته: اون کتتو به پوش..
میدونستم حرصش دراومده بود برا شوخی گفتم:
ات:اگه نپوشم چی؟
ته: نمیزارم سوارشی..
دررا رو قفل کرد اومد راه بیفته که گفتم:
ات: باشه میپوشم..
۸.۰k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.