𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆²²
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆²²
بعد از کلی حرف زدن با هانا و چیدن و درست کردن وسایل و لوازم تحریرهای مدرسه بدرقش کردم...
آجوما خودش تو اینجا میموند و یه جورایی رئیس خدمتکارها بود...
آجیما بعد از پذیرایی از من و من هم بعد از خوردن کلی غذا شبیه ندید پدیدا شدم!...
به اتاقم رفتم آجوما کلی نصیحتم کرد
باید زود بخوابی، باید غذاتو کامل بخوری، باید سبزیجات بیشتر بخوری، سرم داشت میرفت اما آجوما خیلی مهربونه و این باعث میشه احساس تنهایی نکنم...
از پلهها بالا رفتم و رفتم توی اتاقم و به کیفم نگاه کردم که آماده شده بود...بابامم که هنوز که هنوزه مثل تیکه سنگ خوابیده و بیدار نشده...
و الانم که نوبت خواب منه...
دندونامو مسواک زدم و بعد از انجام دادن کارهای لازم به تختم رفتم از ساعت ۲ شب نمیتونستم بخوابم از ذوق و شوقی که به فردا داشتم مدرسه جدید، دوستای جدید و غیره....
ساعت تقریباً دو و نیم بود که خوابم برد...
(فلش بک فردا)
با صدای فرد غریبه ای از خواب بیدار شدم...
آجوما: ات پاشو الان مدرست دیر میشه
بعد از شنیدن کلمه مدرسه مثل جنگ زدهها از خواب پریدم
ات: مدرسه؟
آجوما:*خنده بلند*برو وضعتو تو آینه ببین
ات: آها مدرسه*ذوق*
پا شدم دستی به موهام کشیدم و موهام رو شونه کردم موهام تقریباً از کمرم بود، لـَخت... تصمیم گرفتم موهام رو ببافم بعد از بافتن موهام از کشوی میز آرایش یه گل سر فانتزی برداشتم و بالای گوشم به موهام زدم لباس فرم مدرسه رو برام آجوما اتو کرده بود... سریع پا شدمو یه چند لقمه برای صبحونه تو دهنم گذاشتم...
آجوما: هانا بیرون منتظرته کارت اگه تموم شده بیا همراهیت کنم تا برین *لبخند*
ات: چشم
دست آجوما رو گرفتم و بعد از حیاط اصلی عمارت به در ورودی رسیدم...
آجوما: امیدوارم روز خوبی در انتظار داشته باشین*لبخند* خدافظ*دست تکون داد*
بعد از خداحافظی کردن منتظر اتوبوس موندیم و وقتی که اتوبوس اومد سوار شدیم و به سمت مدرسه حرکت کردیم...
______
چند پارت دیگه 𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆 ات بزرگ میشه فقط یکم باید صبر کنید:)
بعد از کلی حرف زدن با هانا و چیدن و درست کردن وسایل و لوازم تحریرهای مدرسه بدرقش کردم...
آجوما خودش تو اینجا میموند و یه جورایی رئیس خدمتکارها بود...
آجیما بعد از پذیرایی از من و من هم بعد از خوردن کلی غذا شبیه ندید پدیدا شدم!...
به اتاقم رفتم آجوما کلی نصیحتم کرد
باید زود بخوابی، باید غذاتو کامل بخوری، باید سبزیجات بیشتر بخوری، سرم داشت میرفت اما آجوما خیلی مهربونه و این باعث میشه احساس تنهایی نکنم...
از پلهها بالا رفتم و رفتم توی اتاقم و به کیفم نگاه کردم که آماده شده بود...بابامم که هنوز که هنوزه مثل تیکه سنگ خوابیده و بیدار نشده...
و الانم که نوبت خواب منه...
دندونامو مسواک زدم و بعد از انجام دادن کارهای لازم به تختم رفتم از ساعت ۲ شب نمیتونستم بخوابم از ذوق و شوقی که به فردا داشتم مدرسه جدید، دوستای جدید و غیره....
ساعت تقریباً دو و نیم بود که خوابم برد...
(فلش بک فردا)
با صدای فرد غریبه ای از خواب بیدار شدم...
آجوما: ات پاشو الان مدرست دیر میشه
بعد از شنیدن کلمه مدرسه مثل جنگ زدهها از خواب پریدم
ات: مدرسه؟
آجوما:*خنده بلند*برو وضعتو تو آینه ببین
ات: آها مدرسه*ذوق*
پا شدم دستی به موهام کشیدم و موهام رو شونه کردم موهام تقریباً از کمرم بود، لـَخت... تصمیم گرفتم موهام رو ببافم بعد از بافتن موهام از کشوی میز آرایش یه گل سر فانتزی برداشتم و بالای گوشم به موهام زدم لباس فرم مدرسه رو برام آجوما اتو کرده بود... سریع پا شدمو یه چند لقمه برای صبحونه تو دهنم گذاشتم...
آجوما: هانا بیرون منتظرته کارت اگه تموم شده بیا همراهیت کنم تا برین *لبخند*
ات: چشم
دست آجوما رو گرفتم و بعد از حیاط اصلی عمارت به در ورودی رسیدم...
آجوما: امیدوارم روز خوبی در انتظار داشته باشین*لبخند* خدافظ*دست تکون داد*
بعد از خداحافظی کردن منتظر اتوبوس موندیم و وقتی که اتوبوس اومد سوار شدیم و به سمت مدرسه حرکت کردیم...
______
چند پارت دیگه 𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆 ات بزرگ میشه فقط یکم باید صبر کنید:)
۱۶.۳k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.