دختری از جنس جاسوس(پارت34)
انیا:برو گمشو اگر شعور داشتی اینجور باهام حرف نمیزدی
دامیان تا این حرف رو شنید قلبش شکست و دوباره شروع کرد
دامیان:دیگه پات رو از گلیمت درازتر کردی
انیا:عههه واقعا یکی باید این رو به تو بگه
دامیان:تو خیلی دهن بینی فقط داری نسبت به حرفایی که زدم زبون درازی میکنی اصلا اهمنیت نمیدی من تا الان چیکارا برات کردم
انیا:اره یادمه من رو وسط خطر ول کنی و هل بدی جوری محکم که بخورم به دیوار و بیهوش بشم
دامیان:فقط همین دوتا رو داری من بدترین دردها رو بخاطرت تحمل کردم
انیا:تو هیچی نیستی تو فقط یه شیطانی که خودت رو پشت نقاب خوبی پنهان کردی
دامیان:پس چرا همش داری دنبال یه شیطان میای ازش کمک میخوای
دامیان بعد این حرف پشتش رو کرد رفت ولی وقتی داشت میرفت انیا پشت یقش رو گرفت گفت...
انیا:من...من...
دامیان:تو
انیا:خب میدونی من ازت...
دامیان:ازم متنفری میدونم چون منم متنفرم و پشتش رو کرد و رفت
انیا با شنیدن این حرف شروع کرد گریه کردن بکی و دمتریوس با شنیدن صدای گریه انیا نگران شدن و رفتن پیشش
بکی:چیشده
انیا:ازم متنفره هق...ازم متنفره(با گریه) بکی:کی؟؟کی ازت متنفره؟
انیا:دامیان...دامیان ازم متنفره
دمتریوس:نگران نباش انیا دامیان بعضی وقتا اینجوری میشه اون وقتی عصبانی میشه اصلا نمیفهمه چی میگه
همین طور انیا داشت با بکی و دمتریوس حرف میزد دامیان توی اتاقشون نشسته بود و با خودش میگفت...
دامیان:نباید اون حرفها رو میزدم چرا بهش گفتم ازش متنفرم حالا چطور میتونم ازش معذرت خواهی کنم
انیا یکم با بکی و دمتریوس حرف زد و تصمیم گرفت بره و از دامیان معذرت خواهی کنه پس رفت سمت اتاقشون و در زد
دامیان:کیه؟
انیا:منم انیا
دامیان:ب...بیا تو
انیا اومد تو اتاق و رو مبل کنار دامیان نشست گفت...
انیا:م...من...
انیا و دامیان:من متأسفم
دامیان:واقعا متأسفم من یه هیولام
انیا:نه تو هیولا نیستی
دامیان:چرا خودت دیدی که هستم
انیا:نه من اشتباه کردم
دامیان:انیا حسی که اون لحظه از من دیدی حس عصبانیت نبود
انیا:پس چی بود
دامیان:انتقام من او موقع تمام کارای اشتباهی که باهام کردید از جلوی چشمام رد شد تمام ناراحتی یا احساسات بدی که تو این همه سال تو خودم ریختم رو هم جمع شد و این حس عصبانیت انتقام و غم رو بهم داد
دامیان تا این حرف رو شنید قلبش شکست و دوباره شروع کرد
دامیان:دیگه پات رو از گلیمت درازتر کردی
انیا:عههه واقعا یکی باید این رو به تو بگه
دامیان:تو خیلی دهن بینی فقط داری نسبت به حرفایی که زدم زبون درازی میکنی اصلا اهمنیت نمیدی من تا الان چیکارا برات کردم
انیا:اره یادمه من رو وسط خطر ول کنی و هل بدی جوری محکم که بخورم به دیوار و بیهوش بشم
دامیان:فقط همین دوتا رو داری من بدترین دردها رو بخاطرت تحمل کردم
انیا:تو هیچی نیستی تو فقط یه شیطانی که خودت رو پشت نقاب خوبی پنهان کردی
دامیان:پس چرا همش داری دنبال یه شیطان میای ازش کمک میخوای
دامیان بعد این حرف پشتش رو کرد رفت ولی وقتی داشت میرفت انیا پشت یقش رو گرفت گفت...
انیا:من...من...
دامیان:تو
انیا:خب میدونی من ازت...
دامیان:ازم متنفری میدونم چون منم متنفرم و پشتش رو کرد و رفت
انیا با شنیدن این حرف شروع کرد گریه کردن بکی و دمتریوس با شنیدن صدای گریه انیا نگران شدن و رفتن پیشش
بکی:چیشده
انیا:ازم متنفره هق...ازم متنفره(با گریه) بکی:کی؟؟کی ازت متنفره؟
انیا:دامیان...دامیان ازم متنفره
دمتریوس:نگران نباش انیا دامیان بعضی وقتا اینجوری میشه اون وقتی عصبانی میشه اصلا نمیفهمه چی میگه
همین طور انیا داشت با بکی و دمتریوس حرف میزد دامیان توی اتاقشون نشسته بود و با خودش میگفت...
دامیان:نباید اون حرفها رو میزدم چرا بهش گفتم ازش متنفرم حالا چطور میتونم ازش معذرت خواهی کنم
انیا یکم با بکی و دمتریوس حرف زد و تصمیم گرفت بره و از دامیان معذرت خواهی کنه پس رفت سمت اتاقشون و در زد
دامیان:کیه؟
انیا:منم انیا
دامیان:ب...بیا تو
انیا اومد تو اتاق و رو مبل کنار دامیان نشست گفت...
انیا:م...من...
انیا و دامیان:من متأسفم
دامیان:واقعا متأسفم من یه هیولام
انیا:نه تو هیولا نیستی
دامیان:چرا خودت دیدی که هستم
انیا:نه من اشتباه کردم
دامیان:انیا حسی که اون لحظه از من دیدی حس عصبانیت نبود
انیا:پس چی بود
دامیان:انتقام من او موقع تمام کارای اشتباهی که باهام کردید از جلوی چشمام رد شد تمام ناراحتی یا احساسات بدی که تو این همه سال تو خودم ریختم رو هم جمع شد و این حس عصبانیت انتقام و غم رو بهم داد
۳.۷k
۲۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.