365day:2
متعجب نگاهش کردم و گفتم
_بله؟
گذاشته شدم دستمالی که ظاهرا به بیهوش کننده اغشته بود باعث شد زود از حال برم
*
اروم لای چشامو بازکردم بدنم بی حس بود ولی دقیقا اینجا الان کدوم خراب شده ایه نگاهی به اطرافم کردم توی اتاق بزرگ با دکوراسیون مدرنی که خودم رو تخت بودم
سرجام نشستم و اطرافو زیر نظر گذروندم اگه گروگان گرفته باشنم پس تو این اتاق چیکار دارم اصن
صدای پا میومد که نشون دهنده این بود که کسی داره میاد
کل بدنم درد میکرد و از طرف دیگم ترس امونمو بریده بود
هوام تاریک شده بود
در بازشد و قامت مردی توی چارچوب نمایان شد که تفنگی توی دستش داشت و احتمال اینو میدادم که قصد جونمو داره
_بلاخره بیدار شدی
با صدای بمش خیلی اروم این حرفو زد
هانا: تتو کی هستی
وقتی بیشتر نزیک شد تونستم قیافشو ببینم و با کسی دور از انتظار مواجه شدم
اون چیکار داشت منو اخه دیشب کمکش کردم تا خونش رسوندمش مگه بد کردمم؟با عقل جور درنمیومد ولی بیشتر از هرچیزی این تفنگه تو دستش میترسوندم
_چیه بیب انتظار دیدنمو نداشتی
جیغ بلندی کشیدمو گفتم
_منو چرا اووردی اینجا؟ مگه دیوونه ای تو
تفنگشو اوورد بالا و سمتم گرفتش
_ارع ازکجا فهمیدی
نزدیکیه این تفنگ بهم باعث میشد نفس نفس بزنم،توی همون حالت اروم زمزمه کردم
_هههی ا اول اینو بیار پایین
پوزخندی زد و طبق خواستم تفنگشو پایین اوورد و ایندفعه پشت کمرش گذاشتش
بلاخره نفس راحتی کشیدم
هانا: چی میگی تو میخوام برم
_متاسفانه نمیشه
هانا: ینی چییی من کارو زندگی دارم
پاشدم سمت در رفتمو بازش کردم و خواستم برم بیرون ولی دوتا غول جلوم در بودن سعی کردم ازشون رد شم ولی نمیشد اصلا راهی نبود
نگاهش کردم و گفتم
_بگو اینا برن کنار میخوام برم
با لحن کنایه امیزی روبه بادیگاردا کرد و گفت
_هی برین کنار خانم میخوان برن
هانا: داری مسخره میکنی عوضی
_نه اصلا
تمام جسارتمو جمع کردم و به سمتش حمله ور شدم و یقهشو گرفتم و تو صورتش داد زدم
_منو همین الان ول میکنی برم
پوزخندی تحویلم داد و گفت
_هه باشه حتمااا
بادیگاردی میخواست به سمتم بیاد و جدام کنه،ولی اون یارو نزاشت و با دست بهش اشاره کرد که نیاد
کوک:تو هیچ جا نمیتونی بری
تو این شرایط اسمشو یادم رفته بود و باعث شده بود ی علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شه
هانا: میگم.......اسمت چی بود
_ چ حافظه ضعیفی داری میتونی کوک صدام کنی
واقعا راس میگف همین دیشب داشتم برا جذابیه خودش و اسمش خودمو میکشتم چ زود یادم رف
هانا: اها ارع جونگ کوک،من چرا اینجام؟ دزدیدی منو؟
هرچی فک میکردم چیزی یادم نمیومد و فحشی ازین همه احمقی نثار خودم کردم
خیلی خونسرد رو کاناپه ای که کنار پنجره بود نشست و ادامه داد
_بهت365روز وقت میدم تا عاشقم شی
خدایا این چی داشت میگفت365روز چیه چرا باید عاشقش باشن اصن من چرا اینجام
هانا: چی میگی تو چرا باید عاشقت بشم
کوک: چون ازین عشق یکطرفه دارم اذیت میشم و نمیخوام از دستت بدم
هانا: جونگ کوک دیوونه شدی؟ منو تو چن ساعتم نیس همو میشناسیم چطور عاشق من شدی چرا چرت میگی
تبریک میگم بهش کاری کرد ازینی که هستم خنگ تر بشم ینی باورم نمیشد مث فیلما شده بود
کوک:بعدا میفهمی فسقلی خب دیگه من میرم توام استراحت کن
نزاشت حرفی بزنم زود رفت بیرون
ولی من نمیخوام، نمیخوام پیش کسی باشم که حتی نمیدونم کی هست
_بله؟
گذاشته شدم دستمالی که ظاهرا به بیهوش کننده اغشته بود باعث شد زود از حال برم
*
اروم لای چشامو بازکردم بدنم بی حس بود ولی دقیقا اینجا الان کدوم خراب شده ایه نگاهی به اطرافم کردم توی اتاق بزرگ با دکوراسیون مدرنی که خودم رو تخت بودم
سرجام نشستم و اطرافو زیر نظر گذروندم اگه گروگان گرفته باشنم پس تو این اتاق چیکار دارم اصن
صدای پا میومد که نشون دهنده این بود که کسی داره میاد
کل بدنم درد میکرد و از طرف دیگم ترس امونمو بریده بود
هوام تاریک شده بود
در بازشد و قامت مردی توی چارچوب نمایان شد که تفنگی توی دستش داشت و احتمال اینو میدادم که قصد جونمو داره
_بلاخره بیدار شدی
با صدای بمش خیلی اروم این حرفو زد
هانا: تتو کی هستی
وقتی بیشتر نزیک شد تونستم قیافشو ببینم و با کسی دور از انتظار مواجه شدم
اون چیکار داشت منو اخه دیشب کمکش کردم تا خونش رسوندمش مگه بد کردمم؟با عقل جور درنمیومد ولی بیشتر از هرچیزی این تفنگه تو دستش میترسوندم
_چیه بیب انتظار دیدنمو نداشتی
جیغ بلندی کشیدمو گفتم
_منو چرا اووردی اینجا؟ مگه دیوونه ای تو
تفنگشو اوورد بالا و سمتم گرفتش
_ارع ازکجا فهمیدی
نزدیکیه این تفنگ بهم باعث میشد نفس نفس بزنم،توی همون حالت اروم زمزمه کردم
_هههی ا اول اینو بیار پایین
پوزخندی زد و طبق خواستم تفنگشو پایین اوورد و ایندفعه پشت کمرش گذاشتش
بلاخره نفس راحتی کشیدم
هانا: چی میگی تو میخوام برم
_متاسفانه نمیشه
هانا: ینی چییی من کارو زندگی دارم
پاشدم سمت در رفتمو بازش کردم و خواستم برم بیرون ولی دوتا غول جلوم در بودن سعی کردم ازشون رد شم ولی نمیشد اصلا راهی نبود
نگاهش کردم و گفتم
_بگو اینا برن کنار میخوام برم
با لحن کنایه امیزی روبه بادیگاردا کرد و گفت
_هی برین کنار خانم میخوان برن
هانا: داری مسخره میکنی عوضی
_نه اصلا
تمام جسارتمو جمع کردم و به سمتش حمله ور شدم و یقهشو گرفتم و تو صورتش داد زدم
_منو همین الان ول میکنی برم
پوزخندی تحویلم داد و گفت
_هه باشه حتمااا
بادیگاردی میخواست به سمتم بیاد و جدام کنه،ولی اون یارو نزاشت و با دست بهش اشاره کرد که نیاد
کوک:تو هیچ جا نمیتونی بری
تو این شرایط اسمشو یادم رفته بود و باعث شده بود ی علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شه
هانا: میگم.......اسمت چی بود
_ چ حافظه ضعیفی داری میتونی کوک صدام کنی
واقعا راس میگف همین دیشب داشتم برا جذابیه خودش و اسمش خودمو میکشتم چ زود یادم رف
هانا: اها ارع جونگ کوک،من چرا اینجام؟ دزدیدی منو؟
هرچی فک میکردم چیزی یادم نمیومد و فحشی ازین همه احمقی نثار خودم کردم
خیلی خونسرد رو کاناپه ای که کنار پنجره بود نشست و ادامه داد
_بهت365روز وقت میدم تا عاشقم شی
خدایا این چی داشت میگفت365روز چیه چرا باید عاشقش باشن اصن من چرا اینجام
هانا: چی میگی تو چرا باید عاشقت بشم
کوک: چون ازین عشق یکطرفه دارم اذیت میشم و نمیخوام از دستت بدم
هانا: جونگ کوک دیوونه شدی؟ منو تو چن ساعتم نیس همو میشناسیم چطور عاشق من شدی چرا چرت میگی
تبریک میگم بهش کاری کرد ازینی که هستم خنگ تر بشم ینی باورم نمیشد مث فیلما شده بود
کوک:بعدا میفهمی فسقلی خب دیگه من میرم توام استراحت کن
نزاشت حرفی بزنم زود رفت بیرون
ولی من نمیخوام، نمیخوام پیش کسی باشم که حتی نمیدونم کی هست
۹.۰k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.