MY FOX pt11
جیهوپ که دیگه طاقت نداشت، گردن ا.ت رو محکم بوسید. دیدین آدم لپ یه بچه ی خوشگل کپلی رو چجوری بوس میکنه؟طوری بوس میکنه که صدا تولید بشه. الان هم جیهوپ طوری گردن ا.تو بوسیده بود که صدا تولید شده بود. اما مشکل اینجاست که ا.ت به جای اینکه خجالت بکشه، خوشش اومده بود! دلش میخواست داد بزنه و بگه "دوباره"
اما چیزی بروز نداد و فقط چشماش رو بست و محکم تر اونو بغل کرد... در همون حال، جیهوپ به اتاق خواب خودش تلپورت کرد و موهای ا.تو بوسید.(منتظر چی بودی منحرف؟) ا.ت هم که از خجالت، گونه هاش گل انداخته بود، زود خودشو از جیهوپ جدا کرد و فقط با یه"ممنون که منو رسوندین خونه"اتاق جیهوپو ترک کرد و با دویدن خودشو به اتاقش رسوند.
+یعنی چی؟ یعنی الان اون گردن منو بوسید؟ هااااا؟ ووویییی*ذوق زده*
بعدش پرید رو تخت و بالششو جلوی دهنش گرفت و جیغ زد. انقدر جیغ زد که خالی شد. بعدشم خسته و کوفته خوابش برد... جیهوپ اومده بود تا به ا.ت بگه که بیاد ناهار اما با صحنه ی کیوتی که دید، ناخواسته لبخندی زد و گفت:
_حالا که فکر میکنم، واقعا عاشقش شدم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اون روز هم گذشت و اون هفته گذشت و اون ماه هم گذشت... اما یه چیز بزرگ تغییر کرده بود. اون تغییر هم این بود که دیگه تیله ای داخل بدن ات وجود نداشت چون جیهوپ به ناچار با پاک کردن حافظه ی ا.ت، تیله رو اورد بیرون... اما جیهوپ نمیدونست که اندازه ی عدس هم حافظه ی ات پاک نشده بود و جیهوپو فراموش نکرده بود!
اصلا چطور میتونست اون لحظه ها و اون حال خوب و اون خاطرات خوب رو فراموش کنه؟
ا.ت به دردی بی درمون گرفتار شده بود که اون درد، دردی نبود جز"عاشق شدن"
ویو ا.ت
صبح ساعت هشت و نیم از خواب بیدار شدم و بعد از انجام کار های مربوطه، رفتم توی هال. آجوما برام صبحانه درست کرده بود و میزو هم چیده بود. ته یانگ که میخواست بره دبیرستانش و دیرش شده بود، سریع اومد یه لقمه گرفت و با دهن پر گفت"من رفتم نونا". ا.ت هم با لبخندی اونو بدرقه کرد و با خیال راحت نشست سر میز. نمیدونست چرا اما هر چیز کوچیکی اونو به یاد جیهوپ مینداخت و باعث میشد که اشک توی چشماش جمع بشه... بعد از گذشت 2 ماه دلتنگی، ا.ت تصمیم خودشو گرفت و به طرف اون خونه ای که توش کلی خاطره و لحظه های خوب داشتن، رفت...در زد اما کسی نیومد. دوباره در زد اما بازم صدایی نیومد. نگران شده بود پس با گیره ی توی سرش قفل درو باز کرد و رفت توی خونه اما ناگهان جرقه ای توی ذهنش زده شد.
+اون به من گفته بود چند ماه دیگه ناپدید میشه... نکنه الان ناپدید شده باشه؟ نه نه نه خواهش میکنم این اتفاق نباید بیوفته...
بعدش ا.ت با سرعت برق و باد خودشو به خونه رسوند و دید خونه خالیه. استرسش هزار برابر شد اما با صدایی آشنا، سرشو برگردوند...
*آره... اون رفت... اون... هق... اون... هق... نباید این کارو میکرد... هق... اون یه خره... هق...
+هی... هیونگ... جیهوپ... جیهوپ کجاست؟
*ناکجا آباد... هق...
+یع... یعنی چی؟
*هق... یعنی اینکه نمیدونم... هق... اون ناپدید شد... هق...
اما چیزی بروز نداد و فقط چشماش رو بست و محکم تر اونو بغل کرد... در همون حال، جیهوپ به اتاق خواب خودش تلپورت کرد و موهای ا.تو بوسید.(منتظر چی بودی منحرف؟) ا.ت هم که از خجالت، گونه هاش گل انداخته بود، زود خودشو از جیهوپ جدا کرد و فقط با یه"ممنون که منو رسوندین خونه"اتاق جیهوپو ترک کرد و با دویدن خودشو به اتاقش رسوند.
+یعنی چی؟ یعنی الان اون گردن منو بوسید؟ هااااا؟ ووویییی*ذوق زده*
بعدش پرید رو تخت و بالششو جلوی دهنش گرفت و جیغ زد. انقدر جیغ زد که خالی شد. بعدشم خسته و کوفته خوابش برد... جیهوپ اومده بود تا به ا.ت بگه که بیاد ناهار اما با صحنه ی کیوتی که دید، ناخواسته لبخندی زد و گفت:
_حالا که فکر میکنم، واقعا عاشقش شدم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اون روز هم گذشت و اون هفته گذشت و اون ماه هم گذشت... اما یه چیز بزرگ تغییر کرده بود. اون تغییر هم این بود که دیگه تیله ای داخل بدن ات وجود نداشت چون جیهوپ به ناچار با پاک کردن حافظه ی ا.ت، تیله رو اورد بیرون... اما جیهوپ نمیدونست که اندازه ی عدس هم حافظه ی ات پاک نشده بود و جیهوپو فراموش نکرده بود!
اصلا چطور میتونست اون لحظه ها و اون حال خوب و اون خاطرات خوب رو فراموش کنه؟
ا.ت به دردی بی درمون گرفتار شده بود که اون درد، دردی نبود جز"عاشق شدن"
ویو ا.ت
صبح ساعت هشت و نیم از خواب بیدار شدم و بعد از انجام کار های مربوطه، رفتم توی هال. آجوما برام صبحانه درست کرده بود و میزو هم چیده بود. ته یانگ که میخواست بره دبیرستانش و دیرش شده بود، سریع اومد یه لقمه گرفت و با دهن پر گفت"من رفتم نونا". ا.ت هم با لبخندی اونو بدرقه کرد و با خیال راحت نشست سر میز. نمیدونست چرا اما هر چیز کوچیکی اونو به یاد جیهوپ مینداخت و باعث میشد که اشک توی چشماش جمع بشه... بعد از گذشت 2 ماه دلتنگی، ا.ت تصمیم خودشو گرفت و به طرف اون خونه ای که توش کلی خاطره و لحظه های خوب داشتن، رفت...در زد اما کسی نیومد. دوباره در زد اما بازم صدایی نیومد. نگران شده بود پس با گیره ی توی سرش قفل درو باز کرد و رفت توی خونه اما ناگهان جرقه ای توی ذهنش زده شد.
+اون به من گفته بود چند ماه دیگه ناپدید میشه... نکنه الان ناپدید شده باشه؟ نه نه نه خواهش میکنم این اتفاق نباید بیوفته...
بعدش ا.ت با سرعت برق و باد خودشو به خونه رسوند و دید خونه خالیه. استرسش هزار برابر شد اما با صدایی آشنا، سرشو برگردوند...
*آره... اون رفت... اون... هق... اون... هق... نباید این کارو میکرد... هق... اون یه خره... هق...
+هی... هیونگ... جیهوپ... جیهوپ کجاست؟
*ناکجا آباد... هق...
+یع... یعنی چی؟
*هق... یعنی اینکه نمیدونم... هق... اون ناپدید شد... هق...
۶.۳k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.