خیانت سخت!
خیانت سخت!
پارت شانزدهم:
ددی هانا:
جونگکوک صبح با سردرد فوق شدید از خواب پرید...نشست روی تخت و با دوتا دستش شقیقه هاشو میمالید...به قاب عکس کنار تخت خیره شد...عکس ا.ت بود...تنها عکسی بود که از ا.ت واسش مونده بود....از رو تخت بلند شد به سمت اشپزخونه رفت...دستگاه قهوه ساز رو روشن کرد و منتظر موند تا اب جوش بشه
بعد از اینکه قهوه ای برای خودش درست کرد اون رو توی یه حرکت خورد...تلفنش رو برداشت و به جیمین زنگ زد
جیمین: الو
جونگکوک: جیمین
جیمین: جونگکوک...ببینم حالت خوبه؟...میدونی از دیشب چند بار بهت زنگ زدم
جونگکوک: سایلنت بود...متوجه نشدم
جیمین: حالت خوبه الان
جونگکوک: نه...خوب نیستم...روز به روز دارم بدتر میشم
جیمین: میفهمم پسر...چرا داری عقب میکشی...خودت میدونی که اون دختر به تو نیاز داره
جونگکوک: اره...ولی نه تا موقع ای که من باعث اون اشکای خوشگلش بشم"
جیمین چند ثانیه سکوت کرد..خوب میفهید رفیقش داره بدجور تاوان پس میده...نمیتونست دست رو دست بزاره زجر کشیدن رفیقشو ببینه...خیلی سریع خودشو رسوند به خونه ی جونگکوک....همه تیغ ها و چاقو ها و هرچیز دیگه ای که جونگکوک میتونست با اون به خودش اسیب بزنه رو برداشت
جونگکوک: چیز دیگه ای ندارم اینقد خودتو خسته نکن...حالش چطوره؟
جیمین: خبر ندارم ازش
جونگکوک: مگه پیش شما نیست
جیمین: نه دیشب رفت هتل
جونگکوک: کدوم هتل
جیمین: توقع داری بگم؟..
جونگکوک با ناامیدی تمام نگاهشو به زمین دوخت
جیمین: اخر این هفته عمو ی نارا یه مهمونی به مناسبت پیشرفت شرکتش تدارک دیده...واسه ی روحیت توهم بیا..
جونگکوک: ولم کن بابا مگه حوصله دارم
جیمین: مگه نمیخوای ببینیش؟؟!!
همین یه جمله موجب تحریک جونگکوک به اومدن مهمونی شد
اخر هفته ساعت ۲۰:۲۸:
ا.ت: نمیشه من نیام؟
نارا: ا.ت...ما که حرفامونو زدیم...دوباره داری این جمله رو تکرار میکنی؟
ا.ت تصمیم گرفت تا زمانی که میرسن به مهمونی حرفی نزنه و از پنجره به بیرون خیره بشه...جیمین ماشین رو پارک کرد و پیاده شد...ا.ت و نارا هم پیاده شدن....همونطور که داشتن به سمت عمارت عموشون حرکت میکردن....ا.ت ماشین اشنایی به چشمش خورد ولی زیاد دقتی بهش نکرد و به راهش ادامه داد...وقتی وارد عمارت شدن عموشون به استقبالشون اومد و خوش آمد گویی بسیار گرمی باهاش کرد...ا.ت و نارا سر یک میزی نشستن و به جمعیت اطراف خیره شده بودن
جیمین گفت من میرم پیش مَردا
چند دقیقه از اومدنشون گذشت...مرتب براشون نوشیدنی میوردن و ا.ت بخاطر سلامت بچش مجبور به کنار گذاشتنشون میشد...ا.ت با احساس بهم ریختگی ارایشش راهی اتاق هایی که واسه تعویض لباس بودن شد...با دستمال مرطوب قسمت هایی از ارایشش که بخاطر عرقی که کرده بود پاک کرد...میدونست این عرقش بخاطر ویاریه که کرده
ادامه دارد..
پارت شانزدهم:
ددی هانا:
جونگکوک صبح با سردرد فوق شدید از خواب پرید...نشست روی تخت و با دوتا دستش شقیقه هاشو میمالید...به قاب عکس کنار تخت خیره شد...عکس ا.ت بود...تنها عکسی بود که از ا.ت واسش مونده بود....از رو تخت بلند شد به سمت اشپزخونه رفت...دستگاه قهوه ساز رو روشن کرد و منتظر موند تا اب جوش بشه
بعد از اینکه قهوه ای برای خودش درست کرد اون رو توی یه حرکت خورد...تلفنش رو برداشت و به جیمین زنگ زد
جیمین: الو
جونگکوک: جیمین
جیمین: جونگکوک...ببینم حالت خوبه؟...میدونی از دیشب چند بار بهت زنگ زدم
جونگکوک: سایلنت بود...متوجه نشدم
جیمین: حالت خوبه الان
جونگکوک: نه...خوب نیستم...روز به روز دارم بدتر میشم
جیمین: میفهمم پسر...چرا داری عقب میکشی...خودت میدونی که اون دختر به تو نیاز داره
جونگکوک: اره...ولی نه تا موقع ای که من باعث اون اشکای خوشگلش بشم"
جیمین چند ثانیه سکوت کرد..خوب میفهید رفیقش داره بدجور تاوان پس میده...نمیتونست دست رو دست بزاره زجر کشیدن رفیقشو ببینه...خیلی سریع خودشو رسوند به خونه ی جونگکوک....همه تیغ ها و چاقو ها و هرچیز دیگه ای که جونگکوک میتونست با اون به خودش اسیب بزنه رو برداشت
جونگکوک: چیز دیگه ای ندارم اینقد خودتو خسته نکن...حالش چطوره؟
جیمین: خبر ندارم ازش
جونگکوک: مگه پیش شما نیست
جیمین: نه دیشب رفت هتل
جونگکوک: کدوم هتل
جیمین: توقع داری بگم؟..
جونگکوک با ناامیدی تمام نگاهشو به زمین دوخت
جیمین: اخر این هفته عمو ی نارا یه مهمونی به مناسبت پیشرفت شرکتش تدارک دیده...واسه ی روحیت توهم بیا..
جونگکوک: ولم کن بابا مگه حوصله دارم
جیمین: مگه نمیخوای ببینیش؟؟!!
همین یه جمله موجب تحریک جونگکوک به اومدن مهمونی شد
اخر هفته ساعت ۲۰:۲۸:
ا.ت: نمیشه من نیام؟
نارا: ا.ت...ما که حرفامونو زدیم...دوباره داری این جمله رو تکرار میکنی؟
ا.ت تصمیم گرفت تا زمانی که میرسن به مهمونی حرفی نزنه و از پنجره به بیرون خیره بشه...جیمین ماشین رو پارک کرد و پیاده شد...ا.ت و نارا هم پیاده شدن....همونطور که داشتن به سمت عمارت عموشون حرکت میکردن....ا.ت ماشین اشنایی به چشمش خورد ولی زیاد دقتی بهش نکرد و به راهش ادامه داد...وقتی وارد عمارت شدن عموشون به استقبالشون اومد و خوش آمد گویی بسیار گرمی باهاش کرد...ا.ت و نارا سر یک میزی نشستن و به جمعیت اطراف خیره شده بودن
جیمین گفت من میرم پیش مَردا
چند دقیقه از اومدنشون گذشت...مرتب براشون نوشیدنی میوردن و ا.ت بخاطر سلامت بچش مجبور به کنار گذاشتنشون میشد...ا.ت با احساس بهم ریختگی ارایشش راهی اتاق هایی که واسه تعویض لباس بودن شد...با دستمال مرطوب قسمت هایی از ارایشش که بخاطر عرقی که کرده بود پاک کرد...میدونست این عرقش بخاطر ویاریه که کرده
ادامه دارد..
۶.۵k
۱۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.