فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p29
*از زبان می چا*
داشتم دیوونه میشدم.... اخرای کارم بود.... از بس جیغ کشیده بودم دیگه صدایی نداشتم..... زندگیم به اخر رسیده بود... یهو همه ی اتفاقای گذشته یادم اومد
*فلش بک*
من و یانگ هو داشتیم توی حیاط پشتی بازی میکردیم... که یهو یه مردی با ماسک سیاه میاد و مارو میبره روی پشت بوم و هلمون میده.... یانگ هو برای محافظت از من میا جلو و من دیتشو سفت میچسبم اما اون مرد یانگ هو رو هل میده طوری که یه لبه ی دیوار میخوره و از سرش خون میاد.. اینقدر ترسیده بودم.. با سرعت سمت یانگ هو رفتم و با ترس بهش نگاه میکردم... یهو مرد با چاقو اومد پشت سرم که من با نگاهای وحشتناکی بهش نگاه کردم... و همش همین کلمات رو میگفتم: برو... بمیر... خودتو.... بکش... تمومش... کن... از اینجا... برو
بعد از این جمله مرد چاقو رو به سمت خودش برد و خودشو کشت... اینقدر این صحنه ترسناک بود که من فقط جیغ میزدم
*پایان فلش بک*
همزان با همون جیغ های توی مغزم خودمم جیغ میزدم... طوری که دیگه جونی برام نمونده بود... یهو عموم
گفت: حالا یادت اومد می چا؟ تو قوی ترین دختر این خاندانی!
اصلا حرفاش برام مهم نبود... فقط جیغ میزدم همین..
*از زبان تهیونگ*
جیغ های می چا شدت گرفته بود و خودشو یه گوشه جمع کرده بود... رفتم سمت آقای لی جی هون و
گفتم: من میرم داخل
درو باز کردم. رفتم سمت می چا.. یهو می چا
گفت: نزدیکم نیاااا... نزدیکم نبا وگرنه میمیری!
گفتم: برام مهم نیست
گفت: ولی برای من مهمه
گفتم: من دوست دارم میفهمی؟ یه آدم نمیتونه هیچوقت از کسی که دوستش داره بترسه
و رفتم و بغلش کردم... دیدم داره تو بغلم گریه میکنه... منم سرشو نوازش کردم و آروم شد.... نگاش کردم دیدم خوابیده...
داشتم دیوونه میشدم.... اخرای کارم بود.... از بس جیغ کشیده بودم دیگه صدایی نداشتم..... زندگیم به اخر رسیده بود... یهو همه ی اتفاقای گذشته یادم اومد
*فلش بک*
من و یانگ هو داشتیم توی حیاط پشتی بازی میکردیم... که یهو یه مردی با ماسک سیاه میاد و مارو میبره روی پشت بوم و هلمون میده.... یانگ هو برای محافظت از من میا جلو و من دیتشو سفت میچسبم اما اون مرد یانگ هو رو هل میده طوری که یه لبه ی دیوار میخوره و از سرش خون میاد.. اینقدر ترسیده بودم.. با سرعت سمت یانگ هو رفتم و با ترس بهش نگاه میکردم... یهو مرد با چاقو اومد پشت سرم که من با نگاهای وحشتناکی بهش نگاه کردم... و همش همین کلمات رو میگفتم: برو... بمیر... خودتو.... بکش... تمومش... کن... از اینجا... برو
بعد از این جمله مرد چاقو رو به سمت خودش برد و خودشو کشت... اینقدر این صحنه ترسناک بود که من فقط جیغ میزدم
*پایان فلش بک*
همزان با همون جیغ های توی مغزم خودمم جیغ میزدم... طوری که دیگه جونی برام نمونده بود... یهو عموم
گفت: حالا یادت اومد می چا؟ تو قوی ترین دختر این خاندانی!
اصلا حرفاش برام مهم نبود... فقط جیغ میزدم همین..
*از زبان تهیونگ*
جیغ های می چا شدت گرفته بود و خودشو یه گوشه جمع کرده بود... رفتم سمت آقای لی جی هون و
گفتم: من میرم داخل
درو باز کردم. رفتم سمت می چا.. یهو می چا
گفت: نزدیکم نیاااا... نزدیکم نبا وگرنه میمیری!
گفتم: برام مهم نیست
گفت: ولی برای من مهمه
گفتم: من دوست دارم میفهمی؟ یه آدم نمیتونه هیچوقت از کسی که دوستش داره بترسه
و رفتم و بغلش کردم... دیدم داره تو بغلم گریه میکنه... منم سرشو نوازش کردم و آروم شد.... نگاش کردم دیدم خوابیده...
۵.۴k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.