ازدواج اجباری پارت62
جونگکوک:اینطوری نیست ولی تو منو دوست نداری فقط منو عاشق و وابسته خودت کردی الانم بهم بی محلی میکنی
سرمو رو شونه اش گزاشتم و گفتم
ا.ت: من بهت بی محلی نمیکنم واقعا سعی کردم که دوستت داشته باشم ولی منصرفم می کنی چون بهم باور نداری و بهم احترام نمیزاری و به دلخواه خودت باهام رفتار میکنی من با دوست داشتن تو چیکار کنم فقط عذابم میده فکر میکردم تو با پدرم فرق داری و هر چی نباشه بهم احترام میزاری ولی تو هم مثل اونی به خاطر همین خیلی نا اومیدم
جونگکوک:عزیزم تو بعضی وقتا خیلی بچه گانه رفتار میکنی خودت میدونی من زود عصبی میشم ولی قسم میخورم هیچ چیزی نیست که تو دنیا به اندازه تو دوستش داشته باشم
این دیونه چیزی از دوست داشتن نمیدونه پس گفتم
ا.ت:هممم میدونم
یکم ساکت موندیم که یه ماشین اومد تو حیاط جونگکوک پاشد نگاه کرد و گفت
جونگکوک:این باید اونا باشن
منم پاشدم نگاه کردم یه زن و مرد خوشگل از ماشین پاده شدن همه اونجا بودن حتی لارا و مینا این احمقا ایششش
جونگکوک:بیا دیگه بریم پایین
ا.ت:باشه
رفتیم پایین جونگکوک خوشامد گویی کرد منم کنارش خوشامد گویی کردم همه خودشونو خیلی خوشنیپ و زبا کرده بودن انگار رییس جمهور اومده جونگکوک نشست منم کنارش نشستم که خانومه گفت
؟؟؟: این دختر کیه جونگکوک معرفیش نمیکنی
جونگکوک:اووو زن دایی این ا.ت همسرمه
(خ.جئون از خانواده چوی هست پس دایی و زن دایی رو چوی و خ.چوی مینویسم)
خ.چوی: همسرت خیلی زیباست جونگکوک اومیدوارم خوشبخت باشید
ا.ت:ازتون ممنونم
چوی:ولی چرا من هیچ بچه ای رو نمیبینم جوان های امروزی خیلی عجیبن بچه نمیخوان
نامجون: در واقع هنوز میخوایم از جوانیمون لذت ببریم
چوی:ای خدا اگه ما هم این حرف شما و میزدیم الان شما همه 18و15 سالتون بود
همه خندیدن کلافه سرمو چر خوندم این پیره مردم چرا همچین چیزی میگه الان مغز جونگکوک دیونه هم پر میکنه هی بچه بچه اونا هی حرف میزدن و منم کاملا کلافه بودم که دیدم نارا و جیمین اومدن
وقت گذشت و همه تو حیاط بودیم نشسته بودن و منو نارا جدا نشسته بودیم و من فکرم همش پیش جیمین بود که چیکار کرده که جیمین پاشد اومد سمت ما و گفت
جیمین:نارا عزیزم پاشو دیگه وقت رفتن برو کیف تو بیار بریم
نارا:باشه عزیزم
نارارفت و جیمین اومد روبه روم دیدم جونگکوک نگاهمون میکرد
جیمین:اون شوهر دیونت داره نگاهمون میکنه چطور بهت بدم
ا.ت:وقتی نارا برگشت بغلم کن و مثل یه خدا حافظی و بزارش تو جیبم
چشماشو تو هدقه چرخوند وگفت
جیمین: احمق بعدن میک*شتت و میگه چرا بغلش کردی
ا.ت: پس چیکار کنیم
جیمین: پیشبینی کرده بودم که او احمق زیادی غیرتی پس یه پاکت شیرینی اوردم تو ماشینه برات میزارم نوی اون برش دار
ا.ت: پس زود باش
نارا برگشت و جیمین پاکت شیرینی رو برام اورد و بعد خداحافظی زود رفتم تو اتاق و قر*ص هارو گذاشتم تو صندق کوچیک گوشواره و دست بندام و بعد گزاشتم توکمدم و برگشتم و شیرینی رو برداشتم که در باز شد و جونگکوک اومد تو وگفت
جونگکوک: جیمین بهت چی داد!
ا.ت:همنطور که میبینی شیرینی میخوای
کلافه نگاهم کرد و رفت حمو*م اه خدارو شکر چیزی نگفت خوب شد جیمین برام اورد حالا ببینم جئون جونگکوک میخوای چیکار کنی
سرمو رو شونه اش گزاشتم و گفتم
ا.ت: من بهت بی محلی نمیکنم واقعا سعی کردم که دوستت داشته باشم ولی منصرفم می کنی چون بهم باور نداری و بهم احترام نمیزاری و به دلخواه خودت باهام رفتار میکنی من با دوست داشتن تو چیکار کنم فقط عذابم میده فکر میکردم تو با پدرم فرق داری و هر چی نباشه بهم احترام میزاری ولی تو هم مثل اونی به خاطر همین خیلی نا اومیدم
جونگکوک:عزیزم تو بعضی وقتا خیلی بچه گانه رفتار میکنی خودت میدونی من زود عصبی میشم ولی قسم میخورم هیچ چیزی نیست که تو دنیا به اندازه تو دوستش داشته باشم
این دیونه چیزی از دوست داشتن نمیدونه پس گفتم
ا.ت:هممم میدونم
یکم ساکت موندیم که یه ماشین اومد تو حیاط جونگکوک پاشد نگاه کرد و گفت
جونگکوک:این باید اونا باشن
منم پاشدم نگاه کردم یه زن و مرد خوشگل از ماشین پاده شدن همه اونجا بودن حتی لارا و مینا این احمقا ایششش
جونگکوک:بیا دیگه بریم پایین
ا.ت:باشه
رفتیم پایین جونگکوک خوشامد گویی کرد منم کنارش خوشامد گویی کردم همه خودشونو خیلی خوشنیپ و زبا کرده بودن انگار رییس جمهور اومده جونگکوک نشست منم کنارش نشستم که خانومه گفت
؟؟؟: این دختر کیه جونگکوک معرفیش نمیکنی
جونگکوک:اووو زن دایی این ا.ت همسرمه
(خ.جئون از خانواده چوی هست پس دایی و زن دایی رو چوی و خ.چوی مینویسم)
خ.چوی: همسرت خیلی زیباست جونگکوک اومیدوارم خوشبخت باشید
ا.ت:ازتون ممنونم
چوی:ولی چرا من هیچ بچه ای رو نمیبینم جوان های امروزی خیلی عجیبن بچه نمیخوان
نامجون: در واقع هنوز میخوایم از جوانیمون لذت ببریم
چوی:ای خدا اگه ما هم این حرف شما و میزدیم الان شما همه 18و15 سالتون بود
همه خندیدن کلافه سرمو چر خوندم این پیره مردم چرا همچین چیزی میگه الان مغز جونگکوک دیونه هم پر میکنه هی بچه بچه اونا هی حرف میزدن و منم کاملا کلافه بودم که دیدم نارا و جیمین اومدن
وقت گذشت و همه تو حیاط بودیم نشسته بودن و منو نارا جدا نشسته بودیم و من فکرم همش پیش جیمین بود که چیکار کرده که جیمین پاشد اومد سمت ما و گفت
جیمین:نارا عزیزم پاشو دیگه وقت رفتن برو کیف تو بیار بریم
نارا:باشه عزیزم
نارارفت و جیمین اومد روبه روم دیدم جونگکوک نگاهمون میکرد
جیمین:اون شوهر دیونت داره نگاهمون میکنه چطور بهت بدم
ا.ت:وقتی نارا برگشت بغلم کن و مثل یه خدا حافظی و بزارش تو جیبم
چشماشو تو هدقه چرخوند وگفت
جیمین: احمق بعدن میک*شتت و میگه چرا بغلش کردی
ا.ت: پس چیکار کنیم
جیمین: پیشبینی کرده بودم که او احمق زیادی غیرتی پس یه پاکت شیرینی اوردم تو ماشینه برات میزارم نوی اون برش دار
ا.ت: پس زود باش
نارا برگشت و جیمین پاکت شیرینی رو برام اورد و بعد خداحافظی زود رفتم تو اتاق و قر*ص هارو گذاشتم تو صندق کوچیک گوشواره و دست بندام و بعد گزاشتم توکمدم و برگشتم و شیرینی رو برداشتم که در باز شد و جونگکوک اومد تو وگفت
جونگکوک: جیمین بهت چی داد!
ا.ت:همنطور که میبینی شیرینی میخوای
کلافه نگاهم کرد و رفت حمو*م اه خدارو شکر چیزی نگفت خوب شد جیمین برام اورد حالا ببینم جئون جونگکوک میخوای چیکار کنی
۶۲.۳k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.