پارت ۱۸
برش زمانی به شب
از زبان ات:
بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم و از حموم اومدم بیرون و با توجه به سردی هوا یه هودی گرم سبز کم رنگ با یه شلوار بگ مشکی پوشیدم و موهامو هم خوب خشک کردم تا سرما نخورم چون هر وقت سرما میخورم دیگه خوب شدنم دست خداست و خیلی بد سرما هستم، موهامو حالت دادم و آرایش کردم و کیفمو برداشتم همراه گوشیم و از خونه زدم بیرون که با جونکوک مواجه شدم که پایین با یه لامبورگینی مشکی وایساده بود و تکیه داده بود به ماشین و داشت با ساعتش ور میرفت چشمش که به من خورد هر دو محو هم شده بودیم عرررر چقدر جذاب شده یه تیپ مافیایی خفن زده بود رفتم سمتش و بغلش کردم گفتم:سلام عشقم
گفت:سلام بیب بریم؟!
گفتم:بریم
بعد هر دو سوار ماشین شدیم و راه افتاد تو راه دستمو گرفته بود و گذاشته بود روی پاهاش از اونجایی که خیلی فضول و کنجکاو بودم گفتم:جونکوک هنوز نمیخوای بگی داریم کجا میریم
گفت:میریم خودت میفهمی
دیگه چیزی نگفتیم تا اینکه دیدم روبه روی یه هتل بزرگ ایستاد
گفتم:چرا اومدیم اینجا
جونکوک که از کیوت بودن دختر روبه روش دلش ضعف رفته بود از این همه فضولی و کیوت بودنش پیشونی دخترو میبوسه و دستشو میگیره و بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده میشن و سمت هتل قدم برمیدارن وارد هتل میشن هیچکس اونجا نبود به خواست جونکوک همه جا رو با شمع و گل رز تزیین شده بود دختر که محو اونجا شده بود متوجه نشد کی جونکوک روبه روش زانو زد و حلقه ای رو درآورد و گفت:ملکه تا آخر عمرت مال من میشی
ات که کلا مخش هنگ کرده بود بعد چند دقیقه صدای خنده هاش بلند شد و قبول کرد و جونکوک هم حلقه رو کرد تو انگشتش و بغل کردن همو
جونکوک گفت:عاشقتم دختر کوچولوم
ات گفت:منم عاشقتم پسر بزرگم😂
بعد جونکوک ات رو انداخت رو کولش و و سمت یکی از اتاقا رفتن و......
از زبان ات:
بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم و از حموم اومدم بیرون و با توجه به سردی هوا یه هودی گرم سبز کم رنگ با یه شلوار بگ مشکی پوشیدم و موهامو هم خوب خشک کردم تا سرما نخورم چون هر وقت سرما میخورم دیگه خوب شدنم دست خداست و خیلی بد سرما هستم، موهامو حالت دادم و آرایش کردم و کیفمو برداشتم همراه گوشیم و از خونه زدم بیرون که با جونکوک مواجه شدم که پایین با یه لامبورگینی مشکی وایساده بود و تکیه داده بود به ماشین و داشت با ساعتش ور میرفت چشمش که به من خورد هر دو محو هم شده بودیم عرررر چقدر جذاب شده یه تیپ مافیایی خفن زده بود رفتم سمتش و بغلش کردم گفتم:سلام عشقم
گفت:سلام بیب بریم؟!
گفتم:بریم
بعد هر دو سوار ماشین شدیم و راه افتاد تو راه دستمو گرفته بود و گذاشته بود روی پاهاش از اونجایی که خیلی فضول و کنجکاو بودم گفتم:جونکوک هنوز نمیخوای بگی داریم کجا میریم
گفت:میریم خودت میفهمی
دیگه چیزی نگفتیم تا اینکه دیدم روبه روی یه هتل بزرگ ایستاد
گفتم:چرا اومدیم اینجا
جونکوک که از کیوت بودن دختر روبه روش دلش ضعف رفته بود از این همه فضولی و کیوت بودنش پیشونی دخترو میبوسه و دستشو میگیره و بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده میشن و سمت هتل قدم برمیدارن وارد هتل میشن هیچکس اونجا نبود به خواست جونکوک همه جا رو با شمع و گل رز تزیین شده بود دختر که محو اونجا شده بود متوجه نشد کی جونکوک روبه روش زانو زد و حلقه ای رو درآورد و گفت:ملکه تا آخر عمرت مال من میشی
ات که کلا مخش هنگ کرده بود بعد چند دقیقه صدای خنده هاش بلند شد و قبول کرد و جونکوک هم حلقه رو کرد تو انگشتش و بغل کردن همو
جونکوک گفت:عاشقتم دختر کوچولوم
ات گفت:منم عاشقتم پسر بزرگم😂
بعد جونکوک ات رو انداخت رو کولش و و سمت یکی از اتاقا رفتن و......
۴۶.۶k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.