مغرور دوسـت داشـتنی ام؛
مغرور دوسـت داشـتنیام؛
این زمستان،
این سوزِ دلچسب،
و این هواےِ نوبرانه،
تنـها ڪنارِ تــو با یک فنجان چایِ گرم مےچسبد
که بنشینیم ڪنارِ شومینه،و از پشتِ پنجره هواےِ زمستان را تماشا کنیم
تــو برایم مولانا بخوانی؛
' ای که در باغِ رخش ره بردی
گل تازه به زمستان بستان '
مـن،
وجودم لبریز شود از تــو
آسمان ذوق کند
برف ببارد
ما بوسہ بکاریم
و دنیــا بالایِ سقفِ خانهای که آدمهایش ماییم
آهنگِِ عشـق بنوازد ..
ما برقصیم
و یکی شویم در آغوشـــِ هم...
این زمستان،
این سوزِ دلچسب،
و این هواےِ نوبرانه،
تنـها ڪنارِ تــو با یک فنجان چایِ گرم مےچسبد
که بنشینیم ڪنارِ شومینه،و از پشتِ پنجره هواےِ زمستان را تماشا کنیم
تــو برایم مولانا بخوانی؛
' ای که در باغِ رخش ره بردی
گل تازه به زمستان بستان '
مـن،
وجودم لبریز شود از تــو
آسمان ذوق کند
برف ببارد
ما بوسہ بکاریم
و دنیــا بالایِ سقفِ خانهای که آدمهایش ماییم
آهنگِِ عشـق بنوازد ..
ما برقصیم
و یکی شویم در آغوشـــِ هم...
۴.۱k
۱۰ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.