معشوقه ی شیطان
#part1
از شیطان پوزش می طلبیم؛نباید فراموش کنیم که ما فقط یک طرفه داستان راشنیده ایم؛چراکه تمام کتابهارا خدانوشته است
ساموئل باتلر
شب تاریک و خاموش...
یکی از پنج تا دین...
و ...
آدم هایی که صف توصف ایستاده بودن و برای عبادت پروردگارشون آماده میشدن
تکبیر گفتن اذان گوی مسجد:
_الله اکبر
ولی!تو دنج ترین و خلوت ترین قسمت مسجد؛یه مرد ساکت و آروم نشسته بود و چشم هاشو به اون مردم دوخته بود
سوره...
رکوع...
زکر و سجده...
و...
به خاطر آوردن خاطره ای تلخ و وحشتناک که باعث شد پوزخندی غمناک رو لب هاش بشینه
بیشتر ازین وقتشو تلف نکرد؛دستاشو تو جیب شلواره سفیدش فرو برد و ازون مکان بیرون اومد و راهی بدون مقصد رو در پیش گرفت...
قدم زدن...
گذشتن از کناره خنده ها و گریه ها
قدم زدن...
خیره شدن به سنگ فرش خیابون
قدم زدن...
تنه زدن یه نفر بهش
قدم زدن...
غرق شدن تو افکارش
قدم
قدم
قدم...
و...
چه عجیب!اون خودشو تو پشت بومه یکی از بلند ترین ساختمون های این شهر پیداکرد.
نگاهی به اطرافش انداخت؛همه جا سوت و کور بود.
کمی اونطرف تر یه نیمکت زرد قرار داشت؛آروم و آهسته خودشو به نیمکت رسوند و روش نشست؛
یه پاش روروی پای دیگش انداخت و دست به سینه شد و به نیمکت تکیه داد؛سرش روکمی خم کرد؛نفس عمیقی کشید و چشماشو بست؛میخواست یه لحظه؛فقط واسه یه لحظه هم که شده این فکر و افکارهای لعنت شده از ذهنش بیرون برن.
موهای لخت و مشکیش با رقص باد میونه شاخ و برگه درختا به پرواز درمی اومد؛
لب های نیمه باز و سرخش خواهش یه بوسه از معشوقش رو داشتن؛
مژه های بلندش روی صورت سفیدش سایه انداخته بودن؛
ابرو و بینی خوش فرمش هم ترکیب چهرش رو به کمال زیبایی می رسوندن.
زیبایی این جسم نشسته به حدی بود که فرشته ها و اهریمن هایی که نگاهش می کردن انگشت به دهان میموندن وقدرت انکار کردن خوشگلیش رو نداشتن.
برگه درختی آروم و بی صدا روی صورتش افتاد؛چشماش رو با اخم باز کرد و اون برگ سبز رو که حالا از روی پیرهن ساتن سفیدش سر خورده بود و روی شلوارش افتاده بود رو با دست کنار زد
با چهره ای بی حس به ماه خیره شد؛اما فقط خودش میدونست چه طوفانی تو افکارش پیداست...
با نشستن یه نفر اونم درست کنارش بدون اینکه نگاهش رو از آسمونه پر ستاره بگیره با لحن سردی گفت:
_برای چی اینجایی تهیونگ؟...
اقباسی از یه فیک دوست داشتنی...
میدونم حمایت نمی شه داداشیا ولی گذاشتمش🤗🤡
از شیطان پوزش می طلبیم؛نباید فراموش کنیم که ما فقط یک طرفه داستان راشنیده ایم؛چراکه تمام کتابهارا خدانوشته است
ساموئل باتلر
شب تاریک و خاموش...
یکی از پنج تا دین...
و ...
آدم هایی که صف توصف ایستاده بودن و برای عبادت پروردگارشون آماده میشدن
تکبیر گفتن اذان گوی مسجد:
_الله اکبر
ولی!تو دنج ترین و خلوت ترین قسمت مسجد؛یه مرد ساکت و آروم نشسته بود و چشم هاشو به اون مردم دوخته بود
سوره...
رکوع...
زکر و سجده...
و...
به خاطر آوردن خاطره ای تلخ و وحشتناک که باعث شد پوزخندی غمناک رو لب هاش بشینه
بیشتر ازین وقتشو تلف نکرد؛دستاشو تو جیب شلواره سفیدش فرو برد و ازون مکان بیرون اومد و راهی بدون مقصد رو در پیش گرفت...
قدم زدن...
گذشتن از کناره خنده ها و گریه ها
قدم زدن...
خیره شدن به سنگ فرش خیابون
قدم زدن...
تنه زدن یه نفر بهش
قدم زدن...
غرق شدن تو افکارش
قدم
قدم
قدم...
و...
چه عجیب!اون خودشو تو پشت بومه یکی از بلند ترین ساختمون های این شهر پیداکرد.
نگاهی به اطرافش انداخت؛همه جا سوت و کور بود.
کمی اونطرف تر یه نیمکت زرد قرار داشت؛آروم و آهسته خودشو به نیمکت رسوند و روش نشست؛
یه پاش روروی پای دیگش انداخت و دست به سینه شد و به نیمکت تکیه داد؛سرش روکمی خم کرد؛نفس عمیقی کشید و چشماشو بست؛میخواست یه لحظه؛فقط واسه یه لحظه هم که شده این فکر و افکارهای لعنت شده از ذهنش بیرون برن.
موهای لخت و مشکیش با رقص باد میونه شاخ و برگه درختا به پرواز درمی اومد؛
لب های نیمه باز و سرخش خواهش یه بوسه از معشوقش رو داشتن؛
مژه های بلندش روی صورت سفیدش سایه انداخته بودن؛
ابرو و بینی خوش فرمش هم ترکیب چهرش رو به کمال زیبایی می رسوندن.
زیبایی این جسم نشسته به حدی بود که فرشته ها و اهریمن هایی که نگاهش می کردن انگشت به دهان میموندن وقدرت انکار کردن خوشگلیش رو نداشتن.
برگه درختی آروم و بی صدا روی صورتش افتاد؛چشماش رو با اخم باز کرد و اون برگ سبز رو که حالا از روی پیرهن ساتن سفیدش سر خورده بود و روی شلوارش افتاده بود رو با دست کنار زد
با چهره ای بی حس به ماه خیره شد؛اما فقط خودش میدونست چه طوفانی تو افکارش پیداست...
با نشستن یه نفر اونم درست کنارش بدون اینکه نگاهش رو از آسمونه پر ستاره بگیره با لحن سردی گفت:
_برای چی اینجایی تهیونگ؟...
اقباسی از یه فیک دوست داشتنی...
میدونم حمایت نمی شه داداشیا ولی گذاشتمش🤗🤡
۳۸۶
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.