𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂³
𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂³
که گفت...
---: اتفاقی افتاده؟ همه چیز مرتبه؟
کوک: بله پدر خیالتون راحت.
پدر؟ پدرش بود؟ سرجام مثل یه مترسک میخکوب شدم.
کوک: میشه فقط پنج دقیقه آدم باشی؟
ات:---
با دستای گره خورده منو کشید و برد به سمت میز. وسط میز روی صندلی نشست شروع به کشیدن غذا برام کرد.
ات: خودم میتونم بکشم*آروم*
کوک: نه نمیتونی.
ویو کوک
چرا انقد رو مخه یعنی من قراره با این دختره لوس ازدواج کنم. لعنت
بعد از تموم شدن غذا دوباره دستمو گرفت و به سمت بالا رفت و درو با عصبانت باز کرد جوری که گفتم الان دستگیره در میشکنه و پرتم کرد تو اتاق.
ات: هی چیکار میکنی؟*داد*
کوک: نمیشد اونجا مثل آدم رفتار کنی که بهمون مشکوک نشن؟*عربده*
ات: هیچ کس که خبر دارم نشد که چی میگی؟*لحن آرومتر*
بعد از این حرفمم پرتم کرد رو تخت و روم خ.یمه زد.
ات:---
کوک: اگه یه بار دیگه اینطوری با من حرف بزنی تنبیه میشی.... شنیدی چی گفتم؟*داد*
بعد ازاون داد چشمامو محکم بستم. ترس کل وجودمو دربرگرفت.
ویو کوک
بعد از اینکه چشماشو بست متوجه ترسش شدم نه نباید میترسوندمش. سریع از روش بلند شدم که چشماشو نیمه باز کرد.
کوک: ام....خب.... چیزه شب باید پیش من بخوابی خودمم نمیخوام ولی خب.*استرس*
ات: یعنی چی مگه شهر هرته؟
کوک: برو تو کمد لباس راحتی گذاشتم بپوش و بیا میخوام باهات حرف بزنم.
بلند شدم و رفتم سمت کمد دیدم داره همراهم میاد...
که گفت...
---: اتفاقی افتاده؟ همه چیز مرتبه؟
کوک: بله پدر خیالتون راحت.
پدر؟ پدرش بود؟ سرجام مثل یه مترسک میخکوب شدم.
کوک: میشه فقط پنج دقیقه آدم باشی؟
ات:---
با دستای گره خورده منو کشید و برد به سمت میز. وسط میز روی صندلی نشست شروع به کشیدن غذا برام کرد.
ات: خودم میتونم بکشم*آروم*
کوک: نه نمیتونی.
ویو کوک
چرا انقد رو مخه یعنی من قراره با این دختره لوس ازدواج کنم. لعنت
بعد از تموم شدن غذا دوباره دستمو گرفت و به سمت بالا رفت و درو با عصبانت باز کرد جوری که گفتم الان دستگیره در میشکنه و پرتم کرد تو اتاق.
ات: هی چیکار میکنی؟*داد*
کوک: نمیشد اونجا مثل آدم رفتار کنی که بهمون مشکوک نشن؟*عربده*
ات: هیچ کس که خبر دارم نشد که چی میگی؟*لحن آرومتر*
بعد از این حرفمم پرتم کرد رو تخت و روم خ.یمه زد.
ات:---
کوک: اگه یه بار دیگه اینطوری با من حرف بزنی تنبیه میشی.... شنیدی چی گفتم؟*داد*
بعد ازاون داد چشمامو محکم بستم. ترس کل وجودمو دربرگرفت.
ویو کوک
بعد از اینکه چشماشو بست متوجه ترسش شدم نه نباید میترسوندمش. سریع از روش بلند شدم که چشماشو نیمه باز کرد.
کوک: ام....خب.... چیزه شب باید پیش من بخوابی خودمم نمیخوام ولی خب.*استرس*
ات: یعنی چی مگه شهر هرته؟
کوک: برو تو کمد لباس راحتی گذاشتم بپوش و بیا میخوام باهات حرف بزنم.
بلند شدم و رفتم سمت کمد دیدم داره همراهم میاد...
۱۴.۲k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.