ندیمه عمارت p:³⁰
با تموم شدن حرفم دوباره دهنمو پر کردم و بهش که هنوز به غذاش دست نزده بود خیره شدم..
هامین:خیله خب...من میپرسم..واسه چی دانشگاه نمیری؟
هایون:چون قبول نشدم..
هامین:خب ازاد برو
هایون:ن پولشو دارم ن علاقشو...سوال بعدی
هامین:بهم گفتی پدرت نیست...درست یادم نمیاد..رفته یا فوت شده؟
غذامو قورت دادم و جواب دادم:رفته
هامین:تو دیدش؟
هایون:نوچ...وقتی به دنیا اومدم گازشو گرفت رفت..
هامین؛پس با مامانت تنها زندگی می کنی؟
به غذاش اشاره کردم و گفتم:اره...بخور سرد میشه
سر تکون داد و یکم از غذاشو مزه مزه کرد...که اینبار من پرسیدم:تو چی؟
هامین:خب...منم مامانمو ندیدم درست بعد از تولدم...با بابام زندگی میکردم..ولی..الان پیش عمو و زن عمومم..
هایون:یعنی تا حالا عکسی از مامانتم ندیدی؟
هامین:ن ..ولی میخوام پیداش کنم...
با بهت گفتم:مگه میدونی کجاس؟..
هامین:ن اما تلاشمم میکنم
لبخندی زدم و گفتم:امیدوارم بتونی...ولی میدونی تو اصلا شبیه تهیونگ نیستی...مطمئنم به مامانت رفتی!..
لبخند کم رنگی زد و گفت:اتفاقا بابام میگه...تو چی؟...مامانت و ندیدم ولی فک نکنم اصلا شبیش باشی!..
هایون:مامانم خیلی خاص..عمرا بتونم مثلش باشم...
هامین؛عکسی ازش داری...کنجکاو شدم ببینمش
هایون:امم اره..صبر کن..
گوشیمو از جیبم در اوردم و توی گالریم یکی از عکسای مامان و پیدا کردم و زدم روش...
هایون:ایناها..یکم دوره رنگ چشمش مشخص نیست...من فکر میکردم از این رنگ چشما کم پیدا بشه ولی تقریبا مثل توئه.. سرمه ای طوسی...
حرفم که تموم شد اروم گوشی و ازم گرفت و منم بی توجه دوباره حواسمو دادم به غذام..که با شنیدن زنگ گوشی هامین سرمو بالا اوردم ...با اخم غلیظی که روی صورتش بود گوشی و جواب داد...
(هامین)
زوم بودم روی عکسی که دلهره عجیبی روی توی دلم به پا کرده بود...حرفای هایون که توی سرم پخش میشد...رنگ چشما کم پیدا بشه...سرمه ای طوسی...ولی تقریبا مثل توئه!
با فکری درهم و عکس رو به روم دنبال توجیه بودم...که با زنگ گوشیم به خودم اومدم و نفهمیدم کی از عمق فکر اخم کرده بودم و چشمای هایون و تعجب کمش اینو نشون میداد...با دیدن اسم لیا ایکون سبز و کشیدمو گوشی کنار گوشم گذاشتم..
هامین:الو بله لیا؟
لیا:سلام کجایی؟
هامین:بیرونم کارداشتی؟,
لیا؛خیلی منتظر موندم ها ولی واقعا دیگه طاقت نیاوردم...عکس خاله ا/ت رو کش رفتم ولی باید بزارم سر جاش مامان شک کرده از بس چپ و راست ازش سوالای بیخود میپرسم...
چشمام و با مکس باز و بسته کردم و گفتم:ازش عکس بگیر برام بفرس ..
لیا؛باشه الان میفرستم..
هامین:اوکی خونه میبینمت...دیر وقت میام شاید یه سر به دایی جیمین بزنم..
لیا:پس مراقب باش..
هامین:توهم... فعلا
با قطع کردن تلفن و به صفحه گوشی خیره شدم و و منتظر عکسی که قرار بود بفرسته شدم و از طرفی جوابی برای نگاه های هایون نداشتم...همه چی بدجور داشت عجیب میشد..یه چیزایی داشت تو مغزم پر رنگ مید...با دیدن نوتیف پیم از طرف لیا سریع وارد صفحه چتش شدم و با باز کردن عکس چشمام به چشمای توی عکس قفل شد...موندم ..مات شدم..نمیدونم اسمشو چی میزارین ولی انگار از کار افتادم...
قلبم با تموم وجود میزد و یه چیز و فریاد میزد از طرفی مغزم دنبال مدرک..اثبات!...
هایون:چ..چیزی شده؟
با شنیدن صدای گرفته هایون گوشیمو خاموش کردم و روی میز گذاشتم...
هامین:ن چیزی نیست...
گوشیشو گرفتم سمتش که اروم از دستم گرفت و گفت:غذاتو بخور دیگ...
دستی به چشمم کشیدم و اروم گفتم:میخورم...تو بخور
اون دوباره شروع به خوردن غذاش کرد پنج مینی گذشته بود هر کار کردم قلبم اروم نگرفت و نتونستم جلوی خودم و بگیرم تا ازش نپرسم!
هامین:گفتی...مامانت به.... مربا حساسیت داره؟
سر تکون داد وگفت:امم...ما تقریبا هیچ وقت تو خونمون مربا نداریم...
با دستم روی پام میکشیدم و سعی میکردم نفسمو ازاد کنم ...این امکان نداره...ن..نمیتونه درست باشه...
با تعجب کمی که توی صورتش داشت گفت:چرا میپرسی؟
نگام و دادم بهش با تلاشی که برا عادی جلوه دادن داشتم گفتم: هیچی...فقط....
سکوت بعدش باعث شد هایون دوباره تکرار کنه:فقط؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:فقط..حس کردم اینو قبلا شنیده بودم...
سرشو تاب داد و گفت:اره...خودم بهت گفتم...
هامین:امم..اره..یادم اومد...
چنگال و برداشتم تا یکم غذا دهنم بزارم هرچند که بعید میدونستم این غذا از گلوم پایین بره ولی نگاه های زیر زیرکی هایون به بشقاب دست نخوردم و نمی تونستم بی توجه بزارم...با فکری مشغول از چیزایی که دیدم؛شنیدم؛فهمیدم؛...جوری که توی این دنیا نبودم هر از گاهی با صدای هایون از فکر بیرون کشیده میشدم..نمیخواستم نشون بدم اما سخت بود کنترل کردن ذهنی که داشت یه چیزایی و کنار هم میذاشت!..یه چیزایی که از طرفی میخواست راست باشه از طرفی یه مشت اراجیف...
هایون:هامین!
هامین:ب..بله؟
هامین:خیله خب...من میپرسم..واسه چی دانشگاه نمیری؟
هایون:چون قبول نشدم..
هامین:خب ازاد برو
هایون:ن پولشو دارم ن علاقشو...سوال بعدی
هامین:بهم گفتی پدرت نیست...درست یادم نمیاد..رفته یا فوت شده؟
غذامو قورت دادم و جواب دادم:رفته
هامین:تو دیدش؟
هایون:نوچ...وقتی به دنیا اومدم گازشو گرفت رفت..
هامین؛پس با مامانت تنها زندگی می کنی؟
به غذاش اشاره کردم و گفتم:اره...بخور سرد میشه
سر تکون داد و یکم از غذاشو مزه مزه کرد...که اینبار من پرسیدم:تو چی؟
هامین:خب...منم مامانمو ندیدم درست بعد از تولدم...با بابام زندگی میکردم..ولی..الان پیش عمو و زن عمومم..
هایون:یعنی تا حالا عکسی از مامانتم ندیدی؟
هامین:ن ..ولی میخوام پیداش کنم...
با بهت گفتم:مگه میدونی کجاس؟..
هامین:ن اما تلاشمم میکنم
لبخندی زدم و گفتم:امیدوارم بتونی...ولی میدونی تو اصلا شبیه تهیونگ نیستی...مطمئنم به مامانت رفتی!..
لبخند کم رنگی زد و گفت:اتفاقا بابام میگه...تو چی؟...مامانت و ندیدم ولی فک نکنم اصلا شبیش باشی!..
هایون:مامانم خیلی خاص..عمرا بتونم مثلش باشم...
هامین؛عکسی ازش داری...کنجکاو شدم ببینمش
هایون:امم اره..صبر کن..
گوشیمو از جیبم در اوردم و توی گالریم یکی از عکسای مامان و پیدا کردم و زدم روش...
هایون:ایناها..یکم دوره رنگ چشمش مشخص نیست...من فکر میکردم از این رنگ چشما کم پیدا بشه ولی تقریبا مثل توئه.. سرمه ای طوسی...
حرفم که تموم شد اروم گوشی و ازم گرفت و منم بی توجه دوباره حواسمو دادم به غذام..که با شنیدن زنگ گوشی هامین سرمو بالا اوردم ...با اخم غلیظی که روی صورتش بود گوشی و جواب داد...
(هامین)
زوم بودم روی عکسی که دلهره عجیبی روی توی دلم به پا کرده بود...حرفای هایون که توی سرم پخش میشد...رنگ چشما کم پیدا بشه...سرمه ای طوسی...ولی تقریبا مثل توئه!
با فکری درهم و عکس رو به روم دنبال توجیه بودم...که با زنگ گوشیم به خودم اومدم و نفهمیدم کی از عمق فکر اخم کرده بودم و چشمای هایون و تعجب کمش اینو نشون میداد...با دیدن اسم لیا ایکون سبز و کشیدمو گوشی کنار گوشم گذاشتم..
هامین:الو بله لیا؟
لیا:سلام کجایی؟
هامین:بیرونم کارداشتی؟,
لیا؛خیلی منتظر موندم ها ولی واقعا دیگه طاقت نیاوردم...عکس خاله ا/ت رو کش رفتم ولی باید بزارم سر جاش مامان شک کرده از بس چپ و راست ازش سوالای بیخود میپرسم...
چشمام و با مکس باز و بسته کردم و گفتم:ازش عکس بگیر برام بفرس ..
لیا؛باشه الان میفرستم..
هامین:اوکی خونه میبینمت...دیر وقت میام شاید یه سر به دایی جیمین بزنم..
لیا:پس مراقب باش..
هامین:توهم... فعلا
با قطع کردن تلفن و به صفحه گوشی خیره شدم و و منتظر عکسی که قرار بود بفرسته شدم و از طرفی جوابی برای نگاه های هایون نداشتم...همه چی بدجور داشت عجیب میشد..یه چیزایی داشت تو مغزم پر رنگ مید...با دیدن نوتیف پیم از طرف لیا سریع وارد صفحه چتش شدم و با باز کردن عکس چشمام به چشمای توی عکس قفل شد...موندم ..مات شدم..نمیدونم اسمشو چی میزارین ولی انگار از کار افتادم...
قلبم با تموم وجود میزد و یه چیز و فریاد میزد از طرفی مغزم دنبال مدرک..اثبات!...
هایون:چ..چیزی شده؟
با شنیدن صدای گرفته هایون گوشیمو خاموش کردم و روی میز گذاشتم...
هامین:ن چیزی نیست...
گوشیشو گرفتم سمتش که اروم از دستم گرفت و گفت:غذاتو بخور دیگ...
دستی به چشمم کشیدم و اروم گفتم:میخورم...تو بخور
اون دوباره شروع به خوردن غذاش کرد پنج مینی گذشته بود هر کار کردم قلبم اروم نگرفت و نتونستم جلوی خودم و بگیرم تا ازش نپرسم!
هامین:گفتی...مامانت به.... مربا حساسیت داره؟
سر تکون داد وگفت:امم...ما تقریبا هیچ وقت تو خونمون مربا نداریم...
با دستم روی پام میکشیدم و سعی میکردم نفسمو ازاد کنم ...این امکان نداره...ن..نمیتونه درست باشه...
با تعجب کمی که توی صورتش داشت گفت:چرا میپرسی؟
نگام و دادم بهش با تلاشی که برا عادی جلوه دادن داشتم گفتم: هیچی...فقط....
سکوت بعدش باعث شد هایون دوباره تکرار کنه:فقط؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:فقط..حس کردم اینو قبلا شنیده بودم...
سرشو تاب داد و گفت:اره...خودم بهت گفتم...
هامین:امم..اره..یادم اومد...
چنگال و برداشتم تا یکم غذا دهنم بزارم هرچند که بعید میدونستم این غذا از گلوم پایین بره ولی نگاه های زیر زیرکی هایون به بشقاب دست نخوردم و نمی تونستم بی توجه بزارم...با فکری مشغول از چیزایی که دیدم؛شنیدم؛فهمیدم؛...جوری که توی این دنیا نبودم هر از گاهی با صدای هایون از فکر بیرون کشیده میشدم..نمیخواستم نشون بدم اما سخت بود کنترل کردن ذهنی که داشت یه چیزایی و کنار هم میذاشت!..یه چیزایی که از طرفی میخواست راست باشه از طرفی یه مشت اراجیف...
هایون:هامین!
هامین:ب..بله؟
۱۱۳.۸k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.