IN MY MIND❤️🔥
IN MY MIND❤️🔥
PART||50
مادر تهیونگ:ولی عروس خوب تو حرف مشخص نمیشه....پس بس کنید...
خانم سوم:نه اتفاقا خوبه...آلیس نظر تو چیه؟
آلیس:باشه...حالا که آنجلا قبول کرده حرفی ندارم...
خانم اول:خوب از کدوم دانشگاه هستین؟..
آنجلا:دانشگا..(مثلا بهترین دانشگاه کره)..
خانم دوم:اووو دخترم تو واقعا عالی هستی...
خانم سوم:آلیس تو چی؟
آلیس:من و تهیونگ از یک دانشگاه هستیم...
خانم اول:تو این یکی هردوتاتون خوب بودین..حالا خوانواده...
آنجلا:پدرم شرکت بزرگی داره و خوانواده معروفی هستیم...
آلیس:اهل روستا هستم...وبا تلاش و کوشش خودم به بهترین دانشگاه کره اومدم...
خانم سوم:پس خانوادت...فقیرن؟
مادر تهیونگ:کافیه..این سوال ها مهم نیست مهم نظر...
خانم سوم:میشه آلیس جواب بدی؟
آلیس:بله خانوادم فقیرم...
خانم سوم:این اصلا خوب نیست...
آلیس:حالا من از شما یک سوال دارم...
خانم دوم:بپرس..
آلیس:پول و ثروت مهم تره یا اخلاق و ادب؟
خانم دوم:اخلاق و ادب همیشه جایه اوله...
آلیس:درسته...اما من در این جمع فقط پول پرست می بینم...
خانم اول:چون در حد تهیونگ نیستی داری...
آلیس:شما تصمیم می گیرین یا تهیونگ؟
خانم سوم:ما فقط خیر و سلاح اونو می خوایم..
آلیس:خوب این حرف هارو به خودش بزنین...خاله من نیومدم اینجا که حرف هایه مگس هایه اطرافم رو بشنوم...اومدم تا با خود شما صحبت کنم...
اون سه خانم تعجب کردن و همه از ادب حرف می زدن...آنجلا هم عصبی بود...
مادر تهیونگ:آلیس عزیزم...می تونی الان بری من نظر خودم رو به تهیونگ می گم...
آلیس:ممنون(تعظیم)
آلیس از عمارت خارج شد...دنبال تهیونگ می گشت....کهماشینش رو دید سوار شد...
تهیونگ:چی شد؟(نگران)
آلیس:نمی دونم...مادرت گفت فردا خبر میده فقط سریع از اینجا دور شو...
تهیونگ تا موقعی که رسیدن چیزی نگفت...فردا روز نهایی بود که بلاخره بعد از این همه اتفاقات بهم می رسن یا خیر...
(روز نهایی)
تهیونگ در شرکت فقط حواسش به تلفنش بود...منتظر بود مادرش زنگ بزنه نظرش رو بگه...اگه جواب بله باشه مستقیم بره خونه و همون جا ازش خواستگاری کنه...همین طور ساعت ها می گذشت...ساعت ۷:۰۰شب بود...تهیونگ از شرکت داشت خارج میشد که مادرش رو دید....
مادر تهیونگ:سلام..اومدم تا رو درو جواب بهت بدم...
تهیونگ:باشه....بیا داخل...
مادر تهیونگ:تو واقعا آلیس رو دوست داری؟
تهیونگ:بله...حاظرم جونم هم به خاطرش بدم...
مادر تهیونگ:تهیونگ آلیس تورو تغیر داد...من رفتم دانشگاه و درمورد شمادوتا پرسیدم...تو قبلا نمی تونستی برای خودت دوست پیدا کنی اما...با اومدن آلیس به اون مدرسه که یه رقیب برات بوده همه چی یاد گرفتی...
تهیونگ:الان باهاش ازدواج نکنم؟
مادر تهیونگ:....
تهیونگ:آخه چرا؟(داد)
لایک و کامنت یادتون نره❤
PART||50
مادر تهیونگ:ولی عروس خوب تو حرف مشخص نمیشه....پس بس کنید...
خانم سوم:نه اتفاقا خوبه...آلیس نظر تو چیه؟
آلیس:باشه...حالا که آنجلا قبول کرده حرفی ندارم...
خانم اول:خوب از کدوم دانشگاه هستین؟..
آنجلا:دانشگا..(مثلا بهترین دانشگاه کره)..
خانم دوم:اووو دخترم تو واقعا عالی هستی...
خانم سوم:آلیس تو چی؟
آلیس:من و تهیونگ از یک دانشگاه هستیم...
خانم اول:تو این یکی هردوتاتون خوب بودین..حالا خوانواده...
آنجلا:پدرم شرکت بزرگی داره و خوانواده معروفی هستیم...
آلیس:اهل روستا هستم...وبا تلاش و کوشش خودم به بهترین دانشگاه کره اومدم...
خانم سوم:پس خانوادت...فقیرن؟
مادر تهیونگ:کافیه..این سوال ها مهم نیست مهم نظر...
خانم سوم:میشه آلیس جواب بدی؟
آلیس:بله خانوادم فقیرم...
خانم سوم:این اصلا خوب نیست...
آلیس:حالا من از شما یک سوال دارم...
خانم دوم:بپرس..
آلیس:پول و ثروت مهم تره یا اخلاق و ادب؟
خانم دوم:اخلاق و ادب همیشه جایه اوله...
آلیس:درسته...اما من در این جمع فقط پول پرست می بینم...
خانم اول:چون در حد تهیونگ نیستی داری...
آلیس:شما تصمیم می گیرین یا تهیونگ؟
خانم سوم:ما فقط خیر و سلاح اونو می خوایم..
آلیس:خوب این حرف هارو به خودش بزنین...خاله من نیومدم اینجا که حرف هایه مگس هایه اطرافم رو بشنوم...اومدم تا با خود شما صحبت کنم...
اون سه خانم تعجب کردن و همه از ادب حرف می زدن...آنجلا هم عصبی بود...
مادر تهیونگ:آلیس عزیزم...می تونی الان بری من نظر خودم رو به تهیونگ می گم...
آلیس:ممنون(تعظیم)
آلیس از عمارت خارج شد...دنبال تهیونگ می گشت....کهماشینش رو دید سوار شد...
تهیونگ:چی شد؟(نگران)
آلیس:نمی دونم...مادرت گفت فردا خبر میده فقط سریع از اینجا دور شو...
تهیونگ تا موقعی که رسیدن چیزی نگفت...فردا روز نهایی بود که بلاخره بعد از این همه اتفاقات بهم می رسن یا خیر...
(روز نهایی)
تهیونگ در شرکت فقط حواسش به تلفنش بود...منتظر بود مادرش زنگ بزنه نظرش رو بگه...اگه جواب بله باشه مستقیم بره خونه و همون جا ازش خواستگاری کنه...همین طور ساعت ها می گذشت...ساعت ۷:۰۰شب بود...تهیونگ از شرکت داشت خارج میشد که مادرش رو دید....
مادر تهیونگ:سلام..اومدم تا رو درو جواب بهت بدم...
تهیونگ:باشه....بیا داخل...
مادر تهیونگ:تو واقعا آلیس رو دوست داری؟
تهیونگ:بله...حاظرم جونم هم به خاطرش بدم...
مادر تهیونگ:تهیونگ آلیس تورو تغیر داد...من رفتم دانشگاه و درمورد شمادوتا پرسیدم...تو قبلا نمی تونستی برای خودت دوست پیدا کنی اما...با اومدن آلیس به اون مدرسه که یه رقیب برات بوده همه چی یاد گرفتی...
تهیونگ:الان باهاش ازدواج نکنم؟
مادر تهیونگ:....
تهیونگ:آخه چرا؟(داد)
لایک و کامنت یادتون نره❤
۴.۱k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.