کپشن ;-D
خواستم برگردم پشت میز که صدای پر دردش منو توی جام میخکوب کرد! با بغض اسممو زیر لب چرخوند. برگشتم و با کنجکاوی خواستم بدونم از کجا اسم کوچیکمو میدونه! که دیدم گوشیشو گرفته توی دستش و با عجز به عکس یه دختر خیره شده. تازه برام جا افتاد که فقط یه تشابه اسمی بود، نگاهِ کنجکاومو که دید گفت: تقصیر خودم بود، چند ماه دیگه، خیر سرم قرار بود بابا بشم، دیشبی با رئیس شرکتی که توش کار میکردم، دعوام شد، بی پدر اخراجم کرد. با توپ پُر برگشتم خونه. هر چی داد و بیداد روی دلم ریخته بود، ماکارونیِ بی نمکشو بهونه کردم و هوار شدم روی سرش، انگاری یادم نبود همه جونمه، حواسم نبود مامان بچمه، داد زدم سرش، کم مونده بود بزنمش که گریه افتاد. قلبم مچاله شد ولی لعنت بشم که نرفتم از دلش دربیارم. وقتی که رفتم بخوابم، گوشه ی تخت کز کرده بود. اونقدر اعصابم خورد بود که یه لبخندم بهش نزدم. آروم گفت: اگه بچمون دختر باشه دوسش داری؟ با غیض گفتم: بخوای برام دختر بیاری، جفتتون برین خونه ی بابات. مثل نعش افتادم روی تخت و سرم به بالشت نرسیده خوابم برد. اما میون گیج و بیداری صدای گریه هاشو شنیدم. خداشاهده اونقدر خسته بودم که با خودم گفتم فردا با یه اعصاب آروم از دلش درمیارم. آخه دختر و پسرش چه فرقی میخواد داشته باشه
به اینجا که رسید سکوت کرد. یه سکوت تلخ. سرشو انداخت پایین و با دسته کلید توی دستش ور رفت. با کنجکاوی منتظر ادامه ی حرفاش بودم که با یه صدای لرزون گفت:
دم دمای صبح بود، آفتاب هنوز نزده بود که هولی از جا پریدم. کنارم نبود. رفتم توی حال. یهو جسم نیمه جونشو روی کاناپه دیدم. کاناپه خونی بود، با دیدن اون صحنه ای که توی خودش مچاله شده بود، حس کردم قلبم نمیزنه، دویدم سمتش، هر چی صداش زدم جواب نداد، تا رسوندمش بیمارستان نصف عمر شدم. خدا خدا میکردم طوریش نشده باشه، خودمو هزار بار لعنت کردم که دیشب اونجوری باهاش رفتار کردم. بردنش اتاق عمل، وقتی آوردنش بیرون دیگه از بچمون خبری نبود. دکترا گفتن سقط شده، گفتن بهش شوک عصبی وارد شده و بچه از بین رفته.
همینطوری که سعی داشت لرزش صداشو مخفی کنه، با درد گفت: بعدش فهمیدم، دیروز که خانومم واسه تشخیص جنسیتِ بچه رفته سونوگرافی، بچه مون دختر بوده.
به اینجا که رسید سکوت کرد. یه سکوت تلخ. سرشو انداخت پایین و با دسته کلید توی دستش ور رفت. با کنجکاوی منتظر ادامه ی حرفاش بودم که با یه صدای لرزون گفت:
دم دمای صبح بود، آفتاب هنوز نزده بود که هولی از جا پریدم. کنارم نبود. رفتم توی حال. یهو جسم نیمه جونشو روی کاناپه دیدم. کاناپه خونی بود، با دیدن اون صحنه ای که توی خودش مچاله شده بود، حس کردم قلبم نمیزنه، دویدم سمتش، هر چی صداش زدم جواب نداد، تا رسوندمش بیمارستان نصف عمر شدم. خدا خدا میکردم طوریش نشده باشه، خودمو هزار بار لعنت کردم که دیشب اونجوری باهاش رفتار کردم. بردنش اتاق عمل، وقتی آوردنش بیرون دیگه از بچمون خبری نبود. دکترا گفتن سقط شده، گفتن بهش شوک عصبی وارد شده و بچه از بین رفته.
همینطوری که سعی داشت لرزش صداشو مخفی کنه، با درد گفت: بعدش فهمیدم، دیروز که خانومم واسه تشخیص جنسیتِ بچه رفته سونوگرافی، بچه مون دختر بوده.
۱.۶k
۲۷ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.