پدرخوانده پارت ۲۰
کوک:مرسی نفسم به به باز غذا آماده کردی اجوما کو؟
ات:گفتم بره خونه حال دخترش خوب نبود اشکالی نداره یکمی از پولاتو برداشتم بابا؟
کوک:نه اشکالی نداره کار خوبی کردی*لبخند* بخوریم؟
ات:اوهوم
+سر میز نشستم و مشغول خوردن شوم وقتشه به بابا بگم
ات:بابایی
کوک:جونم
ات:خب راستش ... از طرف مدرسه میخوان ببرنمون اردو جنگل میشه برم؟
کوک:نه*عصبی*
ات:با والدین بابایی لطفااا*با چشمای مظلوم *
کوک:خب زودتر میگفتی باشه کی میریم؟
ات:آخ جوننننن فردا من برم وسیله هامو جمع کنم
کوک:وایسا غذاتو بخور دختره شیطون *خنده*
+چند دست لباس با شارژم و چیزایی که لازم داشتم و گذاشتم توی کیفم و زپیشو بستم خیلی خوشحال بودم که داریم میریم اردو(ما رو میگه😅)
کوک:اتتتت
ات:بله بابا
کوک:بیا تو اتاقم
ات:اوهوم....جونم بابا
کوک:بخواب لباستو در بیار
ات:
کوک:ات؟
ات:بابا...خب راستش من خجالت میکشم....یکم سخته میشه...خودم بزنم؟
کوک:خیر برو بخواب لباستو در بیار تا بیام*عصبی*
_نشست روی تخت و پتو رو جلوی بدنش گرفت قفل سو**تینش رو باز کردم و از تنش در اوردم و پتو رو کشید روی بدنش براش پماد رو زدم و همونجوری روی تخت نشسته موند منم رفتم پشت میز کارم وای بدنشو هعی کاشکی میشد بوسش کنم ....
×پرش زمانی(فردا )
+با بابا سوار اتوبوس شدیم که تموم زنا به بابا نگاه کردن نشستیم ته اتوبوس که زنا شروع کردن خودشونو به بابا بمالن که دستمو گرفت و محکم فشار داد بالاخره رسیدیم و سریع پیاده شدیم بابا نفس عمیقی کشید و چادر زدیم دیگه شب شده بود با بابا رفتیم توی چادر که لباسشو در اورد...
ات:چیکار میکنی بابا
کوک:هوف گرممه میخوام لباس عوض کنم
ات:خب من میرم بیرون پوشیدی بیا
کوک:کجا؟
_خواست بره که دستشو گرفتم و اومد توی بغل برهنم (لباسشو در آورده ها)دستش روی سینه هام بود و نگام میکرد بازم نگاهم رفت روی لباش داشتم میرفتم سمتش که ببوسمش....
خبب سلام چطورید؟
گایز ببخشید کم شد فردا امتحان عربس شفاهی دارم ووو این دو تا فعلا باشه تا آزاد بشم پارت بعدی رو بزارم دوستون دالم بایییییی🥲❤
ات:گفتم بره خونه حال دخترش خوب نبود اشکالی نداره یکمی از پولاتو برداشتم بابا؟
کوک:نه اشکالی نداره کار خوبی کردی*لبخند* بخوریم؟
ات:اوهوم
+سر میز نشستم و مشغول خوردن شوم وقتشه به بابا بگم
ات:بابایی
کوک:جونم
ات:خب راستش ... از طرف مدرسه میخوان ببرنمون اردو جنگل میشه برم؟
کوک:نه*عصبی*
ات:با والدین بابایی لطفااا*با چشمای مظلوم *
کوک:خب زودتر میگفتی باشه کی میریم؟
ات:آخ جوننننن فردا من برم وسیله هامو جمع کنم
کوک:وایسا غذاتو بخور دختره شیطون *خنده*
+چند دست لباس با شارژم و چیزایی که لازم داشتم و گذاشتم توی کیفم و زپیشو بستم خیلی خوشحال بودم که داریم میریم اردو(ما رو میگه😅)
کوک:اتتتت
ات:بله بابا
کوک:بیا تو اتاقم
ات:اوهوم....جونم بابا
کوک:بخواب لباستو در بیار
ات:
کوک:ات؟
ات:بابا...خب راستش من خجالت میکشم....یکم سخته میشه...خودم بزنم؟
کوک:خیر برو بخواب لباستو در بیار تا بیام*عصبی*
_نشست روی تخت و پتو رو جلوی بدنش گرفت قفل سو**تینش رو باز کردم و از تنش در اوردم و پتو رو کشید روی بدنش براش پماد رو زدم و همونجوری روی تخت نشسته موند منم رفتم پشت میز کارم وای بدنشو هعی کاشکی میشد بوسش کنم ....
×پرش زمانی(فردا )
+با بابا سوار اتوبوس شدیم که تموم زنا به بابا نگاه کردن نشستیم ته اتوبوس که زنا شروع کردن خودشونو به بابا بمالن که دستمو گرفت و محکم فشار داد بالاخره رسیدیم و سریع پیاده شدیم بابا نفس عمیقی کشید و چادر زدیم دیگه شب شده بود با بابا رفتیم توی چادر که لباسشو در اورد...
ات:چیکار میکنی بابا
کوک:هوف گرممه میخوام لباس عوض کنم
ات:خب من میرم بیرون پوشیدی بیا
کوک:کجا؟
_خواست بره که دستشو گرفتم و اومد توی بغل برهنم (لباسشو در آورده ها)دستش روی سینه هام بود و نگام میکرد بازم نگاهم رفت روی لباش داشتم میرفتم سمتش که ببوسمش....
خبب سلام چطورید؟
گایز ببخشید کم شد فردا امتحان عربس شفاهی دارم ووو این دو تا فعلا باشه تا آزاد بشم پارت بعدی رو بزارم دوستون دالم بایییییی🥲❤
۵۵.۴k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.