➖⃟♥️•• 𝒓𝒊𝒈𝒉𝒕 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 𝒑³⁷
بلی فرزندانم آنفولانزا گرفتم حالم بده ب بزرگیتون ببخشید
_قربان خدمتکارا دورش جوان اگه حرف درس کنن خودتون میدونید دیگه
_اَیشش
بلند شدم
_خو بریم
(از زبان سویون)
چشمامو بستم داشتم هق هق میکردم از شدت گریه یهو حالم بد شد نفسم بالا نمیومد خدمتکارا هم وایساده بودم و حرف میزدن یکی از خدمتکارا آب اوورد که یهو یکی وارد شد
_مگه شما کار ندارین گم شین از حقوق چند ماهتون کم میکنم
همه خدمتکارا رفتن بیرون اومد لیوانو وسط لبام گرفت یکم آب خوردم یه نفس عمیق کشیدم
_خوبی؟...
بهش نگا کردم
_چرا اومدی؟حتی روم نمیشه تو چشات نگا کنم
_تقصیر تو نبود که
_تقصیر من بود ... همه چیز تقصیر من بود از همون اول
_به خودت بیا ...
_چرا من زنده ام ... من باید بمیرم باید بمیرم
رفتم سمت کشو قرصا رو ریختم تو دستم که یهو جونگ کوک مچ دستمو گرفت ...
_بس کنن
_چرا جونگ کوک من نباید زنده باشم
شونه هامو گرفت و نشوندتم رو تخت
_هی تو ببین فک میکنی فقط خودت مامانشی
سرشو انداخت پایین با چشای پر از اشک به چشمام زل زد
_من باباشم خب
سرشو گذاشت رو سینم و شروع کرد با مشت زدن آروم رو ترقوه ام داشت گریه میکرد
_من باباشم زنیکه ... من باباشم
ارباب رو هیچوقت تو این حالت ندیده بودم
_جونگ کوکاا تو حالت از منم بدتره ...
و سرشو تو بغلم گرفتم کمرمو بغل کرد
_دختره خود خواه...بهم نگا کن ... من اونو از دست دادم...نمیخوام تورو ام از دست بدم
از بغلم اومد بیرون و بلند شد رفت سمت در از پشت وایساده و گفت
_منم حالم بده...ولی خب خواهش میکنم بس کن
و رفت
_قربان خدمتکارا دورش جوان اگه حرف درس کنن خودتون میدونید دیگه
_اَیشش
بلند شدم
_خو بریم
(از زبان سویون)
چشمامو بستم داشتم هق هق میکردم از شدت گریه یهو حالم بد شد نفسم بالا نمیومد خدمتکارا هم وایساده بودم و حرف میزدن یکی از خدمتکارا آب اوورد که یهو یکی وارد شد
_مگه شما کار ندارین گم شین از حقوق چند ماهتون کم میکنم
همه خدمتکارا رفتن بیرون اومد لیوانو وسط لبام گرفت یکم آب خوردم یه نفس عمیق کشیدم
_خوبی؟...
بهش نگا کردم
_چرا اومدی؟حتی روم نمیشه تو چشات نگا کنم
_تقصیر تو نبود که
_تقصیر من بود ... همه چیز تقصیر من بود از همون اول
_به خودت بیا ...
_چرا من زنده ام ... من باید بمیرم باید بمیرم
رفتم سمت کشو قرصا رو ریختم تو دستم که یهو جونگ کوک مچ دستمو گرفت ...
_بس کنن
_چرا جونگ کوک من نباید زنده باشم
شونه هامو گرفت و نشوندتم رو تخت
_هی تو ببین فک میکنی فقط خودت مامانشی
سرشو انداخت پایین با چشای پر از اشک به چشمام زل زد
_من باباشم خب
سرشو گذاشت رو سینم و شروع کرد با مشت زدن آروم رو ترقوه ام داشت گریه میکرد
_من باباشم زنیکه ... من باباشم
ارباب رو هیچوقت تو این حالت ندیده بودم
_جونگ کوکاا تو حالت از منم بدتره ...
و سرشو تو بغلم گرفتم کمرمو بغل کرد
_دختره خود خواه...بهم نگا کن ... من اونو از دست دادم...نمیخوام تورو ام از دست بدم
از بغلم اومد بیرون و بلند شد رفت سمت در از پشت وایساده و گفت
_منم حالم بده...ولی خب خواهش میکنم بس کن
و رفت
۴۲.۸k
۱۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.