پارت چهل و هفتم where are you کجایی به روایت زیحا:
الی بعد از شش ساعت دراز کشیدن جلوی مبل تلویزیون بلند شد و پشت میز تحریر نشست، و به برگه هایی که از روز ها و ساعت ها پر بود، نگاه میکرد...همان هایی که امروز نوشته بود.مدادش را لای دندانش گذاشت و کمی فشار داد.به زیر میز نگاه کرد به انگشتش پماد زده و رویش چسب زخم زده بود.دلش غرش کرد و به خود پیچید از ظهر که نتوانست ان چرخنگ را با پاها و چشم هایش بخورد،چیزی نخورده بود.چند باری سعی کرد بخورد اما حس میکرد خرچنگ زنده است و هر آن ممکن است بلند شود و از بشقاب فرار کند.
باید روز های رزالین را برنامه ریزی میکرد و به هر کدامشان زنگ میزد و هماهنگ میکرد.در اخر برنامه منظم چیده شده را به او و همسرش نشان میداد و باید انها تایید میکردند.
"الی بیا شام درست کردم."
الی از صندلی اش بلند شد.پیراهن استین کوتاه سفید و شلواری با خال های رنگی پوشیده بود.به اتاق نشیمن رفت و یک لحظه به خانه اش نگاه کرد. بی اختیار نشیمن خود را با خانه رزالین مقایسه کرد.نشیمنی که حتی اندازه اتاق خواب رزالین هم نبود اما اشپزخانه و دستشویی و حمام هم در ان جا گرفته بود.
خواهرش میز را چیده بود،رامیون با گوشت گاو و سبزیجات تازه.
"چی؟...گوشت گاو؟"
الی روی زمین نشست و با تعجب به غذا نگاه میکرد.
"برای اینکه استخدام شدی باید جشن می گرفتیم و جشن بدون غذای خوب که نمیشه."
"آه ممنونم اونی ولی هنوز نگفتن که استخدامم میکنن یا نه"
"بالاخره که میگن."
خواهرش خندید و چاپستیک اش را در رامیون فرو برد.
ظهر ان روز بعد از اینکه از رستوران بیرون امدند،الی بعد از اینکه پنج بار عذر خواهی کرده بود،گفت:"پام خیلی درد میکنه اگه مشکلی نداشته باشه زودتر برم." رزالین هم به او لبخند زده بود:"اشکال نداره الی.مواظب خودت باش.
انها الی را به خانه رساندند و تا زمانیکه ماشین کاملا از انجا خارج نشد،الی در حال تعظیم بود.
"مین گفت رئیست خیلی پولداره."
الی در حالیکه گوشت در دهانش بود،حرف زد.
"بهتره بقیه شو ندونی."
خواهرش اب نوشید.
"چرا؟"
الی نگاهش به رامیون بود و تند تند انها را میجوید.
"چون ممکنه خودکشی کنی."
"خیالت راحت.قول میدم."
خواهرش دستش را روی قلبش گذاشته بود.
"میخوام بدونم."
چهار زانو رو به روی الی نشست و چشم هایش را گشاد کرد.
"خیل خب."
●●●
"گفتی اسمش چی بود؟"
"رزالین."
خواهرش با شنیدن اسمش ابرو بالا داده و سر را تکان داد.
"میتونی رزی هم بهش بگی."
"تو این چیزا رو از کجا میدونی؟"
خواهرش با مشت به سر الی زد.
"به خاطر اینکه نشون بدی صمیمی هستی باید اینجوری بگی...واقعا که."
الی ظرف را از خواهرش که در حال شستن بود می گرفت و با دستمال خشک میکرد.
"راستی کفش چطور بود؟راحت بود؟"
قاشق را بین پارچه نخی گذاشت و بعد از کمی مالش،در جا ظرفی گذاشت.
"اره خیلی خوب بود...زیادی خوب."
باید روز های رزالین را برنامه ریزی میکرد و به هر کدامشان زنگ میزد و هماهنگ میکرد.در اخر برنامه منظم چیده شده را به او و همسرش نشان میداد و باید انها تایید میکردند.
"الی بیا شام درست کردم."
الی از صندلی اش بلند شد.پیراهن استین کوتاه سفید و شلواری با خال های رنگی پوشیده بود.به اتاق نشیمن رفت و یک لحظه به خانه اش نگاه کرد. بی اختیار نشیمن خود را با خانه رزالین مقایسه کرد.نشیمنی که حتی اندازه اتاق خواب رزالین هم نبود اما اشپزخانه و دستشویی و حمام هم در ان جا گرفته بود.
خواهرش میز را چیده بود،رامیون با گوشت گاو و سبزیجات تازه.
"چی؟...گوشت گاو؟"
الی روی زمین نشست و با تعجب به غذا نگاه میکرد.
"برای اینکه استخدام شدی باید جشن می گرفتیم و جشن بدون غذای خوب که نمیشه."
"آه ممنونم اونی ولی هنوز نگفتن که استخدامم میکنن یا نه"
"بالاخره که میگن."
خواهرش خندید و چاپستیک اش را در رامیون فرو برد.
ظهر ان روز بعد از اینکه از رستوران بیرون امدند،الی بعد از اینکه پنج بار عذر خواهی کرده بود،گفت:"پام خیلی درد میکنه اگه مشکلی نداشته باشه زودتر برم." رزالین هم به او لبخند زده بود:"اشکال نداره الی.مواظب خودت باش.
انها الی را به خانه رساندند و تا زمانیکه ماشین کاملا از انجا خارج نشد،الی در حال تعظیم بود.
"مین گفت رئیست خیلی پولداره."
الی در حالیکه گوشت در دهانش بود،حرف زد.
"بهتره بقیه شو ندونی."
خواهرش اب نوشید.
"چرا؟"
الی نگاهش به رامیون بود و تند تند انها را میجوید.
"چون ممکنه خودکشی کنی."
"خیالت راحت.قول میدم."
خواهرش دستش را روی قلبش گذاشته بود.
"میخوام بدونم."
چهار زانو رو به روی الی نشست و چشم هایش را گشاد کرد.
"خیل خب."
●●●
"گفتی اسمش چی بود؟"
"رزالین."
خواهرش با شنیدن اسمش ابرو بالا داده و سر را تکان داد.
"میتونی رزی هم بهش بگی."
"تو این چیزا رو از کجا میدونی؟"
خواهرش با مشت به سر الی زد.
"به خاطر اینکه نشون بدی صمیمی هستی باید اینجوری بگی...واقعا که."
الی ظرف را از خواهرش که در حال شستن بود می گرفت و با دستمال خشک میکرد.
"راستی کفش چطور بود؟راحت بود؟"
قاشق را بین پارچه نخی گذاشت و بعد از کمی مالش،در جا ظرفی گذاشت.
"اره خیلی خوب بود...زیادی خوب."
۳.۷k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.