وقتی که زندگیم عوض شد ۱۹
۳ سال بعد ات: خب سلام بعد از ۳ سال اومدم که ادامه ی داستانم رو براتون تعریف کنم من تو این ۳ سال پول بیمارستان مامانم رو در آوردم و پرداخت کردم و خب مامانم حالش خیلی خوب بود تا اینکه ۲ ماه پیش دیگه برای همیشه از دستش دادم و خب چند روز نرفتم سر کار چون حالم خیلی بد بود یه روز با خودم گفتم: نمیشه که تا آخر عمرم بشینم و گریه کنم اونطوری خودم هم نابود می شم و اینکه مامان الان منو می بینه پس درست نیست که این شکلی باشم و خب به خودم اومدم و و دوباره کارم رو شروع ردم تو همون رستورانی که بعد ماجرای عمارت رفتم اونجا، خی من برم ادامه ی کارم رو کنم تا رئیس خوش قلبم صداش در نیومده
راوی: و بعد ات رفت پشت میز وایساد و ماسکش رو زد و منتظر بود که بقیه بیان سفارش هاشون رو بگن بعد از چند مینیکدفعه کسی صداش زد و ات رو از فکر و خیالش بیرون آورد
ات گفت:
بله چه چیزی میخواین؟
ویو ات
یه مشتری صدام کرد من بدون اینکه سرم رو بیارم بالا گفتم بله چه چیزی می خواین بعدش سرم رو آوردم بالا باورم نمی شد اون چیزی که من می دیدم انگار واقعی
نبود
این داستان ادامه دارد...💜
#تهیونگ
#فیک
راوی: و بعد ات رفت پشت میز وایساد و ماسکش رو زد و منتظر بود که بقیه بیان سفارش هاشون رو بگن بعد از چند مینیکدفعه کسی صداش زد و ات رو از فکر و خیالش بیرون آورد
ات گفت:
بله چه چیزی میخواین؟
ویو ات
یه مشتری صدام کرد من بدون اینکه سرم رو بیارم بالا گفتم بله چه چیزی می خواین بعدش سرم رو آوردم بالا باورم نمی شد اون چیزی که من می دیدم انگار واقعی
نبود
این داستان ادامه دارد...💜
#تهیونگ
#فیک
۵.۷k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.