شبی که ماه رقصید...
پارت 9
بلند شدم و نشستم رو تخت و چند ثانیه تو همون حالت موندم و بعد اومدم پایین و رفتم سمت کمد هایی که بهمون داده بودن.
درشو باز کردم و کتابی که از کتابخونه همینجا گرفته بودمو برداشتم.
برگشتم رو تخت و کتابو باز کردم و غرق در خوندنش شدم.
بعد از مدت زمانی به ساعت نگاه کردم و با ساعت ده مواجه شدم...
حدود سه ساعت بود داشتم کتابو میخوندم و خب کتاب قطوری هم بود...
اما من تونسته بودم بیشتر از نصفشو بخونم.
حس میکردم لب و لوچه ام بهم چسبیدن بخاطر همین رفتم بیرون تا آب بخورم.
اونجا کسی نبود فقط من بودم و دوتا دختر دیگه.
یکی از دخترا داشت رد میشد که شونه اش خورد به شونه یکی دیگه و اونم برگشت و بهش گفت هوش حواستو جمع کن.
اونیکی دختر هم کم نیاورد و جوابشو داد: اگه جمع نکنم چی میشه؟
و بعله... متوجه شدم قراره دعوا اتفاق بیوفته پس برگشتم تو اتاق و رفتم بالای تخت و دوباره کتابمو خوندم.
خیلی گشنه ام بود و الان وقت میان وعده بود ولی من نمیخواستم برم چون جای حساسی بودم.
دوباره رفتم رو تخت و ادامه کتابمو خوندم.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم بیش از حد گشنه ام بود.
به ساعت نگاه کردم که دیدم 11:45 دقیقس.
رفتم پایین تا شاید بتونم یکم خوراکی گیر بیارم آخه اینجا باید فقط تو تایم های غذا بری سالن غذا خوری و اگه قبل یا بعدش بری با درهای بسته مواجه میشی و اگه از کسی بخوای درو باز کنن یا خوراکی بدن مثل معلمایی که ازشون برا دسشویی اجازه میگیری و اونا میگن تو زنگ تفریح چیکار میکردی؟ ایناهم میگن پس تو اون تایم کدوم گوری بودی؟
رفتم سمت سالن غذا خوری و خدا خدا میکردم کسی اونجا نباشه که دیدم درش بازه!
وارد اونجا شدم و کسی نبود.
از شکل و شمایل اونجا میشد فهمید که یادشون رفته درو ببندن.
پاورچین پاورچین رفتم سمت آشپزخونه و یکم بوی کیک حس کردم.
رد بو رو دنبال کردم و رفتم سمتش.
آروم در ظرف بزرگی که کیک توش بودو برداشتم.
فقط چند تیکه اش مونده بود.
درو آروم گذاشتم رو میز و خیلی آروم خواستم یه تیکه کیک بردارم که یهو...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
بلند شدم و نشستم رو تخت و چند ثانیه تو همون حالت موندم و بعد اومدم پایین و رفتم سمت کمد هایی که بهمون داده بودن.
درشو باز کردم و کتابی که از کتابخونه همینجا گرفته بودمو برداشتم.
برگشتم رو تخت و کتابو باز کردم و غرق در خوندنش شدم.
بعد از مدت زمانی به ساعت نگاه کردم و با ساعت ده مواجه شدم...
حدود سه ساعت بود داشتم کتابو میخوندم و خب کتاب قطوری هم بود...
اما من تونسته بودم بیشتر از نصفشو بخونم.
حس میکردم لب و لوچه ام بهم چسبیدن بخاطر همین رفتم بیرون تا آب بخورم.
اونجا کسی نبود فقط من بودم و دوتا دختر دیگه.
یکی از دخترا داشت رد میشد که شونه اش خورد به شونه یکی دیگه و اونم برگشت و بهش گفت هوش حواستو جمع کن.
اونیکی دختر هم کم نیاورد و جوابشو داد: اگه جمع نکنم چی میشه؟
و بعله... متوجه شدم قراره دعوا اتفاق بیوفته پس برگشتم تو اتاق و رفتم بالای تخت و دوباره کتابمو خوندم.
خیلی گشنه ام بود و الان وقت میان وعده بود ولی من نمیخواستم برم چون جای حساسی بودم.
دوباره رفتم رو تخت و ادامه کتابمو خوندم.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم بیش از حد گشنه ام بود.
به ساعت نگاه کردم که دیدم 11:45 دقیقس.
رفتم پایین تا شاید بتونم یکم خوراکی گیر بیارم آخه اینجا باید فقط تو تایم های غذا بری سالن غذا خوری و اگه قبل یا بعدش بری با درهای بسته مواجه میشی و اگه از کسی بخوای درو باز کنن یا خوراکی بدن مثل معلمایی که ازشون برا دسشویی اجازه میگیری و اونا میگن تو زنگ تفریح چیکار میکردی؟ ایناهم میگن پس تو اون تایم کدوم گوری بودی؟
رفتم سمت سالن غذا خوری و خدا خدا میکردم کسی اونجا نباشه که دیدم درش بازه!
وارد اونجا شدم و کسی نبود.
از شکل و شمایل اونجا میشد فهمید که یادشون رفته درو ببندن.
پاورچین پاورچین رفتم سمت آشپزخونه و یکم بوی کیک حس کردم.
رد بو رو دنبال کردم و رفتم سمتش.
آروم در ظرف بزرگی که کیک توش بودو برداشتم.
فقط چند تیکه اش مونده بود.
درو آروم گذاشتم رو میز و خیلی آروم خواستم یه تیکه کیک بردارم که یهو...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۵۵۱
۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.