🍂 او...
🍂 او...
مرا به کافه ای آبی دعوت کرد...
برای نوشیدن...
و زمزمه ای بی پایان...
او...
مرا تنگ در آغوش گرفت...
و به نام کوچکم صدا زد...
انگار که از قعر جهنم...
به باغی ابدی...
دعوت شده باشم...
رو به روی یکدیگر زانو زدیم...
تن های خسته مان را...
در هم پهن کردیم...
و به شوق پرنده ای...
در اوجِ پرواز...
اندیشیدیم...
به التهابِ داغِ شورانگیزِ...
دو تن اعتماد کردیم...
و برای همیشگی ماندنمان...
به سجده افتادیم...🍂
❄ ️ مـیـم مــثـــل مـــریـــم ❄ ️
مرا به کافه ای آبی دعوت کرد...
برای نوشیدن...
و زمزمه ای بی پایان...
او...
مرا تنگ در آغوش گرفت...
و به نام کوچکم صدا زد...
انگار که از قعر جهنم...
به باغی ابدی...
دعوت شده باشم...
رو به روی یکدیگر زانو زدیم...
تن های خسته مان را...
در هم پهن کردیم...
و به شوق پرنده ای...
در اوجِ پرواز...
اندیشیدیم...
به التهابِ داغِ شورانگیزِ...
دو تن اعتماد کردیم...
و برای همیشگی ماندنمان...
به سجده افتادیم...🍂
❄ ️ مـیـم مــثـــل مـــریـــم ❄ ️
۵۲۸
۱۴ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.