پارت۷
بلاخره رسیدم دم خونش
یه خونه قدیمی ویلایی بود راستش زندگی نازنین چندان خوشایند نبود ولی خب بهتر از زندگی من بود اون حداقل خانواده درست حسابی داشت
بهش پیام دادم گفتم بیا پایین منتظرم
یه ۵ دیقه ای بود منتظر بودم که سرو کله خانوم پیدا شد
-چه عجب
-گمشوو باو
-چته باز
-تو اول بگو چه خبر از علی؟
-هیچی بابا امروز داستان داشتم
-باز مامانت؟
-اره
-میشنوم
-صبح از خواب پاشدم با مامانم جرو بحث کردم بعد از آماده شدنم اومدم صبحونه بخورم که مامانم گفت علی نمیزاره دیگه بری سرکار
-وا به اون چه ؟
-همینو بگو
-خو
-هیچی دیگه منو که میشناسی جواب مامانمو دادم بعدم رفتم دادگاه بعد از جلسه داشتم سوار ماشینم میشدم که علیو دیدم
-هنوز به مامانت نگفتی خونه خریدی؟
-نه هنوز وقت نشده یعنی خودم نمیخوام بگم
-چرا خب
-علیو که میشناسی
-هوفف تو هم زندگی عجیب غریبی داریا
-بپر پایین فعلا
نازی از ماشین پیاده شدو منم بعد از خاموش کردن ماشین با نازی سوار آسانسور شدم
-رها بعدش چی شد علی چی گفت بهت ؟
-هیچی حرفای همیشگی خاستگار پیدا کرده مثلا یه پیر سگ پولدار
-دوباره؟
-اره خیر سرش
از آسانسور پیاده شدیمو درحالی که داشتم در خونم رو باز میکردم به نازنین گفتم
-نازی بپر تو خونه که میخوام خفتت کنم
- يا ابلفضل
یه خونه قدیمی ویلایی بود راستش زندگی نازنین چندان خوشایند نبود ولی خب بهتر از زندگی من بود اون حداقل خانواده درست حسابی داشت
بهش پیام دادم گفتم بیا پایین منتظرم
یه ۵ دیقه ای بود منتظر بودم که سرو کله خانوم پیدا شد
-چه عجب
-گمشوو باو
-چته باز
-تو اول بگو چه خبر از علی؟
-هیچی بابا امروز داستان داشتم
-باز مامانت؟
-اره
-میشنوم
-صبح از خواب پاشدم با مامانم جرو بحث کردم بعد از آماده شدنم اومدم صبحونه بخورم که مامانم گفت علی نمیزاره دیگه بری سرکار
-وا به اون چه ؟
-همینو بگو
-خو
-هیچی دیگه منو که میشناسی جواب مامانمو دادم بعدم رفتم دادگاه بعد از جلسه داشتم سوار ماشینم میشدم که علیو دیدم
-هنوز به مامانت نگفتی خونه خریدی؟
-نه هنوز وقت نشده یعنی خودم نمیخوام بگم
-چرا خب
-علیو که میشناسی
-هوفف تو هم زندگی عجیب غریبی داریا
-بپر پایین فعلا
نازی از ماشین پیاده شدو منم بعد از خاموش کردن ماشین با نازی سوار آسانسور شدم
-رها بعدش چی شد علی چی گفت بهت ؟
-هیچی حرفای همیشگی خاستگار پیدا کرده مثلا یه پیر سگ پولدار
-دوباره؟
-اره خیر سرش
از آسانسور پیاده شدیمو درحالی که داشتم در خونم رو باز میکردم به نازنین گفتم
-نازی بپر تو خونه که میخوام خفتت کنم
- يا ابلفضل
۱.۹k
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.