رمان ارباب من پارت: ۵٠
چشمام رو روی هم فشار دادم و نامفهوم کلمه
" آخ " رو به زبون آوردم.
اولش توجهی نکرد اما یکم بعد انگار متوجه شد چون صورتش رو برد عقب و گفت:
_ چته؟
چشمام رو بیشتر روی هم فشاد دادم و با اخم گفتم:
_ آخ سرم درد میکنه
_ فرهاد گفت تا چندساعت عادیه
_ نه سرم تیر میکشه
_ خب چیکار کنم؟
_ چشمامم سیاهی میره
با حرص از روم پاشد، پوفی کشید و گفت:
_ تو فقط حالمون رو خراب کن
بعد هم بلافاصله به سمت در رفت و از اتاق خارج شد.
چشمم رو باز کردم و وقتی از نبودنش مطمئن شدم از سرجام پاشدم و سریع به سمت حموم رفتم.
سر درد داشتم اما نه انقدری که به مسکن احتیاج داشته باشم!
در حموم رو قفل کردم و همونجا پشت در نشستم.
چند دقیقه که گذشت صدای نحسش اومد که میگفت:
_ سپیده کجایی؟
صدام رو یکم خش دار کردم و گفتم:
_ حالم خوب نیست، اومدم حموم بهتر بشم
_ با سر باندپیچی بری زیر دوش؟
_ نه میشینم تو وان که سرم خیس نشه
صدای نزدیک شدنش به در حموم اومد، دستگیره در رو پایین کشید اما در باز نشد، پس گفت:
_ در رو باز کن
_ چرا؟
_ باز کن میخوام قرص رو بهت بدم
_ بعد حموم میخورم که خوابم ببره
_ ای بابا باز کن کار دارم
پوفی کشیدم و گفتم:
_ چیکار؟
_ منم میخوام بیام حموم
چشمام رو با حرص چرخوندم و با پوزخند زمزمه کردم:
_ به همین خیال باش
_ چی؟
_ هیچی
_ خب پس باز کن
_ بابا حالیت نیست؟ میگم حالم خوب نیست
یه تقه دیگه به در زد و گفت:
_ باز نمیکنی؟
_ نه
_ باشه، بالاخره تو که از اون در بیرون میایی!
_ تهدید میکنی؟
_ آره
" آخ " رو به زبون آوردم.
اولش توجهی نکرد اما یکم بعد انگار متوجه شد چون صورتش رو برد عقب و گفت:
_ چته؟
چشمام رو بیشتر روی هم فشاد دادم و با اخم گفتم:
_ آخ سرم درد میکنه
_ فرهاد گفت تا چندساعت عادیه
_ نه سرم تیر میکشه
_ خب چیکار کنم؟
_ چشمامم سیاهی میره
با حرص از روم پاشد، پوفی کشید و گفت:
_ تو فقط حالمون رو خراب کن
بعد هم بلافاصله به سمت در رفت و از اتاق خارج شد.
چشمم رو باز کردم و وقتی از نبودنش مطمئن شدم از سرجام پاشدم و سریع به سمت حموم رفتم.
سر درد داشتم اما نه انقدری که به مسکن احتیاج داشته باشم!
در حموم رو قفل کردم و همونجا پشت در نشستم.
چند دقیقه که گذشت صدای نحسش اومد که میگفت:
_ سپیده کجایی؟
صدام رو یکم خش دار کردم و گفتم:
_ حالم خوب نیست، اومدم حموم بهتر بشم
_ با سر باندپیچی بری زیر دوش؟
_ نه میشینم تو وان که سرم خیس نشه
صدای نزدیک شدنش به در حموم اومد، دستگیره در رو پایین کشید اما در باز نشد، پس گفت:
_ در رو باز کن
_ چرا؟
_ باز کن میخوام قرص رو بهت بدم
_ بعد حموم میخورم که خوابم ببره
_ ای بابا باز کن کار دارم
پوفی کشیدم و گفتم:
_ چیکار؟
_ منم میخوام بیام حموم
چشمام رو با حرص چرخوندم و با پوزخند زمزمه کردم:
_ به همین خیال باش
_ چی؟
_ هیچی
_ خب پس باز کن
_ بابا حالیت نیست؟ میگم حالم خوب نیست
یه تقه دیگه به در زد و گفت:
_ باز نمیکنی؟
_ نه
_ باشه، بالاخره تو که از اون در بیرون میایی!
_ تهدید میکنی؟
_ آره
۱۵.۷k
۲۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.