کسی که خانوادم شد p68
( ات ویو )
جوری نگاهم می کرد که انگار من ی کالای با ارزشم و اون می خواد منو از خودم بخره......جونگ ته دست ارباب رو می کشید اما ارباب حتی میلی متری هم از جاش جم نمی خورد.....هنوزم با همون نگاه سخت شده به پادشاه نگاه می کرد......
( راوی ویو )
اون مرد خطر رو حس می کرد.....خطری که باعث جدایی عروسکش از اون می شد......اون هیچ وقت این اجازه رو نمی داد.......مهم نبود که اون خطر کیه......مهم عروسک پشت سرش بود که مثل ی بید به خودش می لرزید......بازوش ر از دست دختری که ازش اویزون شده بود و قصد دور کردن اونو از عروسکش داشت کشید.....
_ ما میریم.....
گفت و دست عروسکش رو گرفت......گرفت و از سردی بدنش یخ بست......بدن اون دخترک همیشه گرم و لطیف بود.....طوری که می تونست دل سرد اون مرد رو با گرماش آب کنه.......اما حالا سرد تر از هر موقعی بود......حتی سرد تر از ی خون اشام.......مرد ترسید.....نمیدونست قبل از اومدنش چه اتفاقی افتاده که انقدر دخترک یخ بسته ی کنارش رو پریشون کرده.....نمی دونست و این دیوونش می کرد......قبل از اینکه حرکتی از جانب شاه و شاهزاده جونگ ته ببینه مرد دست عروسکش رو همراه خودش به سمت در خروجی اتاق کشید......اگه ی لحظه ی دیگه اینجا می موند تضمین نمی کرد که به خاطر این حال عروسکش به سمت مرد حمله نکنه و تا سر حد مرگ نزنش تا خودش به حرف بیاد که با عروسکش چی کار کرده.......دستشو به دستگیره در ریوند و دستگیره رو به سمت پایین کشید.....
$ تا کی می خوای اونو از من دور کنی؟......تا کجا می خوای روبه روی من به خاطر ی دختر بایستی؟........
قبل از خروجش جواب مردی که فقط براش حکم ی سگ صفت رو داشت داد.......
_ تا جایی که توان داشته باشم.....و اینو بدون زمانی توان من تموم میشه که زیر اروار ها خاک دفن بشم.....
رفت.....به همراه عروسکش اون مکان منفور رو ترک کرد......اون قرار نبود اون دخترک چشم تیله ای رو به کسی ببازه.....اون مال خودش بود و در این هیچ شکی نبود....شاید نمی تونست باهاش باشه اما به کسی هم اجازه ی بودن کنارش رو نمی داد...... مرد نمیدونست.......نمیدونست که با این کارش آتیش طمع درون پدرش رو شعله ور تر کرده......شاه اون دختر رو می خواست.......با اون دختر می تونست قدرتش رو چندین برابر کنه.....فقط اگه می تونست کل اون خون رو داشته باشه.......پادشاه حتی به داشتن یک فرزند از اون دختر هم فکر کرده بود......اگه فقط می تونست فرزندی از اون دختر داشته باشه که خون خاص اون دختر رو داشته باشه می تونست به نقشه هاش برسه......اما مانعی وجود داشت......درست مثل گذشته ها باز هم مانعی وجود داشت اما این دفعه اون مانع پسر خودش بود.......
( کوک ویو)........
جوری نگاهم می کرد که انگار من ی کالای با ارزشم و اون می خواد منو از خودم بخره......جونگ ته دست ارباب رو می کشید اما ارباب حتی میلی متری هم از جاش جم نمی خورد.....هنوزم با همون نگاه سخت شده به پادشاه نگاه می کرد......
( راوی ویو )
اون مرد خطر رو حس می کرد.....خطری که باعث جدایی عروسکش از اون می شد......اون هیچ وقت این اجازه رو نمی داد.......مهم نبود که اون خطر کیه......مهم عروسک پشت سرش بود که مثل ی بید به خودش می لرزید......بازوش ر از دست دختری که ازش اویزون شده بود و قصد دور کردن اونو از عروسکش داشت کشید.....
_ ما میریم.....
گفت و دست عروسکش رو گرفت......گرفت و از سردی بدنش یخ بست......بدن اون دخترک همیشه گرم و لطیف بود.....طوری که می تونست دل سرد اون مرد رو با گرماش آب کنه.......اما حالا سرد تر از هر موقعی بود......حتی سرد تر از ی خون اشام.......مرد ترسید.....نمیدونست قبل از اومدنش چه اتفاقی افتاده که انقدر دخترک یخ بسته ی کنارش رو پریشون کرده.....نمی دونست و این دیوونش می کرد......قبل از اینکه حرکتی از جانب شاه و شاهزاده جونگ ته ببینه مرد دست عروسکش رو همراه خودش به سمت در خروجی اتاق کشید......اگه ی لحظه ی دیگه اینجا می موند تضمین نمی کرد که به خاطر این حال عروسکش به سمت مرد حمله نکنه و تا سر حد مرگ نزنش تا خودش به حرف بیاد که با عروسکش چی کار کرده.......دستشو به دستگیره در ریوند و دستگیره رو به سمت پایین کشید.....
$ تا کی می خوای اونو از من دور کنی؟......تا کجا می خوای روبه روی من به خاطر ی دختر بایستی؟........
قبل از خروجش جواب مردی که فقط براش حکم ی سگ صفت رو داشت داد.......
_ تا جایی که توان داشته باشم.....و اینو بدون زمانی توان من تموم میشه که زیر اروار ها خاک دفن بشم.....
رفت.....به همراه عروسکش اون مکان منفور رو ترک کرد......اون قرار نبود اون دخترک چشم تیله ای رو به کسی ببازه.....اون مال خودش بود و در این هیچ شکی نبود....شاید نمی تونست باهاش باشه اما به کسی هم اجازه ی بودن کنارش رو نمی داد...... مرد نمیدونست.......نمیدونست که با این کارش آتیش طمع درون پدرش رو شعله ور تر کرده......شاه اون دختر رو می خواست.......با اون دختر می تونست قدرتش رو چندین برابر کنه.....فقط اگه می تونست کل اون خون رو داشته باشه.......پادشاه حتی به داشتن یک فرزند از اون دختر هم فکر کرده بود......اگه فقط می تونست فرزندی از اون دختر داشته باشه که خون خاص اون دختر رو داشته باشه می تونست به نقشه هاش برسه......اما مانعی وجود داشت......درست مثل گذشته ها باز هم مانعی وجود داشت اما این دفعه اون مانع پسر خودش بود.......
( کوک ویو)........
۵۵.۳k
۲۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.