آرام آرام وارد فصل نقاشی طبیعت میشویم...
آرام آرام وارد فصل نقاشی طبیعت میشویم...
همه چیز رنگارنگ...
و همه در جنب و جوش...
همه چیز در حال تغییر...
حتی خیابانها هم شلوغ شده...
شلوغ تر از همیشه...
کاش همیشه کلاس های ابتدایی دایر بود...
کاش میشد سرهمان کلاس اول میماندیم...
با همان جنب و جوش...
با همان رنگ و رو...
یاد میزهای سه نفره مان بخیر...
یاد دوستیهای ساده مان...
یاد خط خوردن های مشق شبمان...
یاد حساب بردن از معلم هایمان که حتی پدر و مادرمان هم از آنها حساب میبردند...چه روزگاری بود...
صفهای آبخوری...
لیوانهای چند تکه...
کتاب های نو و مدادهایی که باید با نوک زبان لمس میشد تا رنگ میداد...
کیف وکفش و لباس تازه برای مدرسه که تا قبل از شروع مدرسه چندبار پوشیده میشدند...
چقدر از سوز سرما دستهایمان را ها میکردیم و بعد هم روی بخاری کلاس گرم میکردیم...
چه زنگ تفریح هایی که مشغول گرگم به هوا و لی لی میشدیم...
همیشه تکالیف و درسهایمان را میخواندیم تا مبادا نمره ای کمتر از انتظار خانواده بگیریم.همیشه مراقب بودیم که کارنامه ی درخشانی بگیریم و اگر این گونه نمیشد می ماندیم که چطور با پدرمان روبرو و شویم و جریان رابرایش تعریف کنیم..!!
دلمان میسوخت برای دستهای زحمتکشش...برای چهره ی مهربانش... اما حالا.....!!افسوس...
که نه دیگر احترامی مانده و نه دلسوختنی...
کاش همان زمان..همان پاییز. .برای همیشه ماندنی میشد...
تا خزانی همیشگی در دلمان بوجود نمی آمد...
کاش کلاس اول ابتدایی بودیم...
همه چیز رنگارنگ...
و همه در جنب و جوش...
همه چیز در حال تغییر...
حتی خیابانها هم شلوغ شده...
شلوغ تر از همیشه...
کاش همیشه کلاس های ابتدایی دایر بود...
کاش میشد سرهمان کلاس اول میماندیم...
با همان جنب و جوش...
با همان رنگ و رو...
یاد میزهای سه نفره مان بخیر...
یاد دوستیهای ساده مان...
یاد خط خوردن های مشق شبمان...
یاد حساب بردن از معلم هایمان که حتی پدر و مادرمان هم از آنها حساب میبردند...چه روزگاری بود...
صفهای آبخوری...
لیوانهای چند تکه...
کتاب های نو و مدادهایی که باید با نوک زبان لمس میشد تا رنگ میداد...
کیف وکفش و لباس تازه برای مدرسه که تا قبل از شروع مدرسه چندبار پوشیده میشدند...
چقدر از سوز سرما دستهایمان را ها میکردیم و بعد هم روی بخاری کلاس گرم میکردیم...
چه زنگ تفریح هایی که مشغول گرگم به هوا و لی لی میشدیم...
همیشه تکالیف و درسهایمان را میخواندیم تا مبادا نمره ای کمتر از انتظار خانواده بگیریم.همیشه مراقب بودیم که کارنامه ی درخشانی بگیریم و اگر این گونه نمیشد می ماندیم که چطور با پدرمان روبرو و شویم و جریان رابرایش تعریف کنیم..!!
دلمان میسوخت برای دستهای زحمتکشش...برای چهره ی مهربانش... اما حالا.....!!افسوس...
که نه دیگر احترامی مانده و نه دلسوختنی...
کاش همان زمان..همان پاییز. .برای همیشه ماندنی میشد...
تا خزانی همیشگی در دلمان بوجود نمی آمد...
کاش کلاس اول ابتدایی بودیم...
۱.۵k
۳۱ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.