*ات*
*ات*
رفتم خوابگاه رو تخت نشستم
ات : ممکنه عضو ارتش مجیک نشده باشه...کی میدونه
به گردن بندم نگا کردم این هدیه هان به من و هیون و یونجین بود عکس هر 4 تامون توش بود.
ات : چی با خودت فک کردی و بند خانوادگیمونو اینطور شکوندی..البته جای تعجب نداره پیش هم بودیم بازم تو این موقعیت بودیم..همیشه بین مجیک، میلی، سامونر و رینجر دعوا داشتیم..با یاد روزای خوشمون باهم لبخند تلخی زدم
یونگی : سرباز لی
با صدای فرمانده مین بلند شدم تعظیم کردم
یونگی : از پسرا شنیدم حالت خوب نیس اومدی اینجا
ات : ها؟..نه من حالم خوبه
یونگی : هوسوک چیزی بت گفته؟
ات : نه فقد راجب اینکه میخوایم بریم ملاقات مجیک....
یونگی : فهمیدم...فک میکنی برادر بزرگترت اونجاس
سری تکون دادم و اومد نزدیکم
یونگی : ازش ترسیدی یا دلتنگشی؟
ات : خب...تقریبا..دوتاش
یونگی : چطور؟
ات : ازین میترسم که عضو ارتش مجیک باشه و مگه میشه خواهر دلتنگ اوپاش نباشه..میشه؟
یونگی : حق با توعه...ولی اون برادرته..حتما اونم به فکرته و همین چیز تو ذهنش میگزره
ات : امیدوارم اینطور باشه..امم..واحد شناسایی گشت زنی دارن؟
یونگی : اره..میخوایم مطمئن بشیم که چشم شینیگامی دیگه وجود نداره...
ات : براتون ارزوی موفقیت میکنم..و اینکه...
یونگی : هوم؟
ات : اینقد با فرمانه کیم سوکجین با خشونت رفتار نکنید...بیچاره تازه از جنگ برگشته و اسیب جدی بهشون وارد شده
یونگی : نگو که داشتی نگامون میکردی( -_-|||)
ات :*خنده* دیدمتون..فقد معلوم نبود درمورد چی حرف میزدین
یونگی : چیز خاصی نبود فقد سربه سرم میزاره
ات : هوم ولی چهرتون خیلی بامزه بود *لبخند*
یونگی : هوممم(-_-|||)من دیگه میرم...ظهر سوکجین سربازارو جمع میکنه حتما تو محوطه باش
سری تکون دادم و تعظیم کردم و رف...خودمو انداختم رو تخت
ات : هوففف...شاید لازم نباشه اینقد استرس ملاقات با مجیک داشته باشم..ب هر حال خودشونم مثل ما هستن...چی بگم البته مثل ما...شاید پیش پسرا باشم فراموشش میکنم
گردن بندمو انداختم پشت لباسم و از خوابگاه اومدم بیرون
رفتم خوابگاه رو تخت نشستم
ات : ممکنه عضو ارتش مجیک نشده باشه...کی میدونه
به گردن بندم نگا کردم این هدیه هان به من و هیون و یونجین بود عکس هر 4 تامون توش بود.
ات : چی با خودت فک کردی و بند خانوادگیمونو اینطور شکوندی..البته جای تعجب نداره پیش هم بودیم بازم تو این موقعیت بودیم..همیشه بین مجیک، میلی، سامونر و رینجر دعوا داشتیم..با یاد روزای خوشمون باهم لبخند تلخی زدم
یونگی : سرباز لی
با صدای فرمانده مین بلند شدم تعظیم کردم
یونگی : از پسرا شنیدم حالت خوب نیس اومدی اینجا
ات : ها؟..نه من حالم خوبه
یونگی : هوسوک چیزی بت گفته؟
ات : نه فقد راجب اینکه میخوایم بریم ملاقات مجیک....
یونگی : فهمیدم...فک میکنی برادر بزرگترت اونجاس
سری تکون دادم و اومد نزدیکم
یونگی : ازش ترسیدی یا دلتنگشی؟
ات : خب...تقریبا..دوتاش
یونگی : چطور؟
ات : ازین میترسم که عضو ارتش مجیک باشه و مگه میشه خواهر دلتنگ اوپاش نباشه..میشه؟
یونگی : حق با توعه...ولی اون برادرته..حتما اونم به فکرته و همین چیز تو ذهنش میگزره
ات : امیدوارم اینطور باشه..امم..واحد شناسایی گشت زنی دارن؟
یونگی : اره..میخوایم مطمئن بشیم که چشم شینیگامی دیگه وجود نداره...
ات : براتون ارزوی موفقیت میکنم..و اینکه...
یونگی : هوم؟
ات : اینقد با فرمانه کیم سوکجین با خشونت رفتار نکنید...بیچاره تازه از جنگ برگشته و اسیب جدی بهشون وارد شده
یونگی : نگو که داشتی نگامون میکردی( -_-|||)
ات :*خنده* دیدمتون..فقد معلوم نبود درمورد چی حرف میزدین
یونگی : چیز خاصی نبود فقد سربه سرم میزاره
ات : هوم ولی چهرتون خیلی بامزه بود *لبخند*
یونگی : هوممم(-_-|||)من دیگه میرم...ظهر سوکجین سربازارو جمع میکنه حتما تو محوطه باش
سری تکون دادم و تعظیم کردم و رف...خودمو انداختم رو تخت
ات : هوففف...شاید لازم نباشه اینقد استرس ملاقات با مجیک داشته باشم..ب هر حال خودشونم مثل ما هستن...چی بگم البته مثل ما...شاید پیش پسرا باشم فراموشش میکنم
گردن بندمو انداختم پشت لباسم و از خوابگاه اومدم بیرون
۵۵.۴k
۱۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.