𝙿𝚊𝚛𝚝¹⁰
𝚆𝚒𝚕𝚍 𝚛𝚘𝚜𝚎🌹
ا/ت: با من کاری داشتید.
♡: نمیخوام با پسرم ازدواج کنی
ا/ت: ولی چرا
♡: بخاطر اینکه تو اصیل نیستی ، اون باید با دختر خواهرم ازدواج کنه.
ا/ت: ولی من دوسش دارم
♡: اگه باهاش ازدواج کنی بد میبینی دختره
ا/ت ویو: اون رفت و من یکم از حرفاش ناراحت شدم ولی با خودم گفتم هرچی ام بشه هوسوک حمایتم میکنه.
بعد از ازدواجمون همه چی تقریبا خوب بود مامان هوسوک وقتی که تو جمع بودیم خیلی باهام خوب بود ولی وقتی تنها میشدیم همش اذیتم میکرد بعد چند وقت مجبورم میکرد که قرص زد بارداری بخورم. تا الان که باعث شد از هم جدا بشیم ، اون بلخره به خواستش رسید و زندگیمو ازم گرفت. من بدون هوسوک هیچ بودم اون به من انرژی و امید میداد ولی وقتی از هم جدا شدیم نتونستم حتی از پس کوچیک ترین کارا بر بیام. شاید آدم ضعیفی بودم شایدم وابسته که قطعا من وابسته هوسوک بودم.
*پایان فلش بک*
جیهوپ: تو چرا به حرفاش گوش دادی.
ا/ت: منو ببخش
راوی: جیهوپ ا/تو بغل کرد و روی موهاشو میبوسید و نوازشش میکرد که گفت
جیهوپ: از اینجا میریم.
راوی: داشتن باهم صحبت میکردن که صدای زنگ در خورد یونگی درو باز کرد و دید که مامان و سانا(دختر خاله جیهوپ) اومدن.
یونگی: س....سلام
♡: سلام...چرا لکنت گرفتی
یونگی ویو: وای خدا الان این میره ا/تو میبینه شر میشه.
♡: هوسوک کجاس
یونگی: تو اتاقه.
راوی: مامان هوسوک به همراه سانا رفتن تو اتاق و با دیدن ا/ت شک شدن
♡: تو اینجا چیکار میکنی (داد) چرا دست از سر پسرم برنمیداری.
ا/ت که گریش گرفته بود کیفشو برداشت و خواست بره که جیهوپ دستشو گرفت.
♡: دستشو ول کن بزار بره
جیهوپ: بس نیست انقد برای زندگی من تصمیم گرفتی.
♡: چی داری میگی
جیهوپ: مادرمی احترامت سرجاشه ولی دیگه اجازه نمیدم هرکاری که بخوای بکنی.
سانا تو اینجا چیکار میکنی.
سانا: خاله گفتش که منو کار داری و ازم میخوای که بهت بابت یه سری کارای شرکت کمک کنم.
جیهوپ: تو حتی به سانا هم دروغ گفتی
سانا: چی
ا/ت: ببخشید اینو میگم ولی خالت میخواست که تو و هوسوک باهم ازدواج کنید.
سانا: آره خاله؟ بعد اون وقت از من یه نظر نپرسیدید.
•ادامه دارد•
▪︎رز وحشی▪︎
ا/ت: با من کاری داشتید.
♡: نمیخوام با پسرم ازدواج کنی
ا/ت: ولی چرا
♡: بخاطر اینکه تو اصیل نیستی ، اون باید با دختر خواهرم ازدواج کنه.
ا/ت: ولی من دوسش دارم
♡: اگه باهاش ازدواج کنی بد میبینی دختره
ا/ت ویو: اون رفت و من یکم از حرفاش ناراحت شدم ولی با خودم گفتم هرچی ام بشه هوسوک حمایتم میکنه.
بعد از ازدواجمون همه چی تقریبا خوب بود مامان هوسوک وقتی که تو جمع بودیم خیلی باهام خوب بود ولی وقتی تنها میشدیم همش اذیتم میکرد بعد چند وقت مجبورم میکرد که قرص زد بارداری بخورم. تا الان که باعث شد از هم جدا بشیم ، اون بلخره به خواستش رسید و زندگیمو ازم گرفت. من بدون هوسوک هیچ بودم اون به من انرژی و امید میداد ولی وقتی از هم جدا شدیم نتونستم حتی از پس کوچیک ترین کارا بر بیام. شاید آدم ضعیفی بودم شایدم وابسته که قطعا من وابسته هوسوک بودم.
*پایان فلش بک*
جیهوپ: تو چرا به حرفاش گوش دادی.
ا/ت: منو ببخش
راوی: جیهوپ ا/تو بغل کرد و روی موهاشو میبوسید و نوازشش میکرد که گفت
جیهوپ: از اینجا میریم.
راوی: داشتن باهم صحبت میکردن که صدای زنگ در خورد یونگی درو باز کرد و دید که مامان و سانا(دختر خاله جیهوپ) اومدن.
یونگی: س....سلام
♡: سلام...چرا لکنت گرفتی
یونگی ویو: وای خدا الان این میره ا/تو میبینه شر میشه.
♡: هوسوک کجاس
یونگی: تو اتاقه.
راوی: مامان هوسوک به همراه سانا رفتن تو اتاق و با دیدن ا/ت شک شدن
♡: تو اینجا چیکار میکنی (داد) چرا دست از سر پسرم برنمیداری.
ا/ت که گریش گرفته بود کیفشو برداشت و خواست بره که جیهوپ دستشو گرفت.
♡: دستشو ول کن بزار بره
جیهوپ: بس نیست انقد برای زندگی من تصمیم گرفتی.
♡: چی داری میگی
جیهوپ: مادرمی احترامت سرجاشه ولی دیگه اجازه نمیدم هرکاری که بخوای بکنی.
سانا تو اینجا چیکار میکنی.
سانا: خاله گفتش که منو کار داری و ازم میخوای که بهت بابت یه سری کارای شرکت کمک کنم.
جیهوپ: تو حتی به سانا هم دروغ گفتی
سانا: چی
ا/ت: ببخشید اینو میگم ولی خالت میخواست که تو و هوسوک باهم ازدواج کنید.
سانا: آره خاله؟ بعد اون وقت از من یه نظر نپرسیدید.
•ادامه دارد•
▪︎رز وحشی▪︎
۲۱.۰k
۱۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.