پدرخوانده پارت 24
جلو رفت و گردن کانیارو گرفت "اهان پس نقشش این بود که باتو بهم ضربه بزنه اره!" کانیا قلبش تند تند میزد تاحالا اینقدر تهیونگ رو دوینه و عصبی ندیده بود تهیونگ گردن کانیارو ول کرد و محکم به زمین کوبیده شد کانیا چهار دستو پا کمی از تهیونگ فاصله گرفت احساس خطر میکرد! تهیونگ سرد نگاهش کرد اروم سمتش قدم برمیداشت کانیا هم چهار دستو پا عقب میرفت "گفتی ازادی میخاستی گفتی فامیلمو از روت بردارم و رهات کنم اره" کانیا خواست چیزی بگه که تهیونگ انگشت اشارش رو روی لبش قرار داد و هیس کشید "هیسسس کانیا تو از این به بعد فقط کانیای ازادی و فامیلی این هوسباز پشت اسمت نیست _میتونی بری... میتونی بره که نه گمشو از خونه من بیرون و فکر نکن این دفعه مثل دفعات قبله این دفعه میری و دیگه جلو چشمام پیدات نمیشه
من به کسی که تو این خونه باورم نداره نیاز ندارم" کانیا همینطور که گردنش رو گرفته بود نفس نفس میزد و خشک شده بود اما تهیونگ سرد نگاهش کرد کانیا قلبش رو شکسته بود! شاید یه وقتایی متوجه نشده بود اما دل پدرخونده ای که مثل سایه دنبالش بود و اشکاش رو پاک میکرد رو شکسته بود " اما اینبار انگار دلی برای تهیونگ نمونده بود "
کانیا ماتش برده بود جیمین با بغض گفت "نه هیونگ صبر کن" تهیونگ با داد گفت "گوش کنید هرکی به هر دلیلی میخاد مقابل من بیسته جمع کنه از ملک من بره بیرون!
سوجین و خواهرش و تانی با ساک توی دستشون از پله ها پایین اومدن تهیونگ نیشخندی زد سوجین: تو همون تهیونگ مظلوممی؟ تهیونگ نگاهش کرد گفت" نه من یه عوضی هوسبازم میتونید برید!
تانی حق زد گفت "تهیونگ من باورت دارم بگو چیشده" تهیونگ خندید گفت یهویی اتفاقن من بهاش خابیدم و لذت بردم حالا هم هری اما اگر خقیقت اومد اون موقع نمیخام هیچ کدومتنو ببینم! و سمت اتاقش رفت کانیا با پاهای لرزون سمت در میرفت جیمین اومد دستشو گرفت اما کانیا با لبخند گفت نه جیمین من باید برم رفتن از این خونه مترادف با از دست دادن ارزوهام و تهیونگ و یه کوه دلتنگی مه باید تا اخر عمرم به دوش داشته باشم روبه جیمین گفت "تا همینجاش هم خدا بهمون حال داد دوست دارم اوپا من دیکه میرم جیمین رو کناپه افتاد و با گریه سرش رو پایین داد جیمین برادرشو باور داشت چون مطمئن بود دیشب شنید تهیونگ گفت تو بعد صدای کوبیدن در اومد و یکی گفت نمیره و قطع شد کانیا همونطور که با پاهای لرزون میرفت که به چهارچوب در برسه گفت" جیمین تنهاش نزار اون الان خیلی عصبی و درموندس " با بغض سنگینی از در بیرون رفت
تهیونگ از تراس اتاقش به مادرش و نامزدش که میرفتن نگاه کرد بعدشم به کانیا که با پاهای لرزون بین خبرنگارها قدم برمیداشت نگاه کرد
یعنی خانوادش از هم پاشیده؟
تهیونگ به روزی مه پدرش مرد فکر کرد اون به تنها پدرش قول داد این خانواده پایدار میمونه تهیونگ: پدر معذرت میخام من نتونستم خانوادم رو اداره کنم
تقریبا یک هفته گذشته بود
*****
جیمین: هی کانیا یک هفته گذشته و تو به تهیونگ سر نزدی
کانیا: شنیدی که برادرت چی گفت
جیمین: ای بابا گفتم بیا به پاش بیفت شاید این حرفای نیش دارت رو یادش رفت
کانیا با نگاه تیز و سردی به جیمین نگاه کرد و بعدشم میگوهارو مزه دار کرد
جیمین بهش دقت کرد زیر چشماش تیره بود و موهاش اشفته بود کلا بهم ریخته بود اون بدون تخت تهیونگ خابش نمیبره مسئله اینجاس تخت تهیونگ یا خود تهیونگ!
من به کسی که تو این خونه باورم نداره نیاز ندارم" کانیا همینطور که گردنش رو گرفته بود نفس نفس میزد و خشک شده بود اما تهیونگ سرد نگاهش کرد کانیا قلبش رو شکسته بود! شاید یه وقتایی متوجه نشده بود اما دل پدرخونده ای که مثل سایه دنبالش بود و اشکاش رو پاک میکرد رو شکسته بود " اما اینبار انگار دلی برای تهیونگ نمونده بود "
کانیا ماتش برده بود جیمین با بغض گفت "نه هیونگ صبر کن" تهیونگ با داد گفت "گوش کنید هرکی به هر دلیلی میخاد مقابل من بیسته جمع کنه از ملک من بره بیرون!
سوجین و خواهرش و تانی با ساک توی دستشون از پله ها پایین اومدن تهیونگ نیشخندی زد سوجین: تو همون تهیونگ مظلوممی؟ تهیونگ نگاهش کرد گفت" نه من یه عوضی هوسبازم میتونید برید!
تانی حق زد گفت "تهیونگ من باورت دارم بگو چیشده" تهیونگ خندید گفت یهویی اتفاقن من بهاش خابیدم و لذت بردم حالا هم هری اما اگر خقیقت اومد اون موقع نمیخام هیچ کدومتنو ببینم! و سمت اتاقش رفت کانیا با پاهای لرزون سمت در میرفت جیمین اومد دستشو گرفت اما کانیا با لبخند گفت نه جیمین من باید برم رفتن از این خونه مترادف با از دست دادن ارزوهام و تهیونگ و یه کوه دلتنگی مه باید تا اخر عمرم به دوش داشته باشم روبه جیمین گفت "تا همینجاش هم خدا بهمون حال داد دوست دارم اوپا من دیکه میرم جیمین رو کناپه افتاد و با گریه سرش رو پایین داد جیمین برادرشو باور داشت چون مطمئن بود دیشب شنید تهیونگ گفت تو بعد صدای کوبیدن در اومد و یکی گفت نمیره و قطع شد کانیا همونطور که با پاهای لرزون میرفت که به چهارچوب در برسه گفت" جیمین تنهاش نزار اون الان خیلی عصبی و درموندس " با بغض سنگینی از در بیرون رفت
تهیونگ از تراس اتاقش به مادرش و نامزدش که میرفتن نگاه کرد بعدشم به کانیا که با پاهای لرزون بین خبرنگارها قدم برمیداشت نگاه کرد
یعنی خانوادش از هم پاشیده؟
تهیونگ به روزی مه پدرش مرد فکر کرد اون به تنها پدرش قول داد این خانواده پایدار میمونه تهیونگ: پدر معذرت میخام من نتونستم خانوادم رو اداره کنم
تقریبا یک هفته گذشته بود
*****
جیمین: هی کانیا یک هفته گذشته و تو به تهیونگ سر نزدی
کانیا: شنیدی که برادرت چی گفت
جیمین: ای بابا گفتم بیا به پاش بیفت شاید این حرفای نیش دارت رو یادش رفت
کانیا با نگاه تیز و سردی به جیمین نگاه کرد و بعدشم میگوهارو مزه دار کرد
جیمین بهش دقت کرد زیر چشماش تیره بود و موهاش اشفته بود کلا بهم ریخته بود اون بدون تخت تهیونگ خابش نمیبره مسئله اینجاس تخت تهیونگ یا خود تهیونگ!
۱۲.۱k
۰۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.