فیک گل رزم 🌹
part40
قدرت تصمیم گیری یک چیز مهم بود یک چیز خیلی مهم
اما من نداشتمش زانو هامو بغل کردم و خودمو جمع کردم آروم آروم اشک میریختم
زندگی من خیلی عجیب بود من چیزای زیادی رو از دست داده بودم
نکنه تهیونگ رو هم از دست بدم
درو اتاق رو باز کردم و در حین راه رفتن اشک هامو پاک میکردم به سمت اتاق مامانم رفتم
خواب بود کنارش دراز کشیدم اما وقتی متوجه من شد بیدار شد و بغلم کرد و گفت
&چی شده عزیزکم
+مامان من گیج شدم
&گیج شدی؟
+اره میتونی کمکم کنی؟
مامانم اروم سرشو تکون داد و گفت میشنوم
تمام داستانو براش گفتم
&خب عزیزم خودت چی فکر میکنی؟
تو اونو دوست داری؟
+اره دوستش دارم
&اگه یکی رو واقعا دوست داری میتونی عیب هاشو قبول کنی فکر کن میتونی با مافیا بودن اون کنار بیای؟
اگه تونستی تو واقعا دوستش داری
+با لبخند به مامانم نگاه کردم 😊
&البته اون باید از منم اجازه بگیره بالاخره دختر منی 😂😂
+😂😂
بعد از صحبت با مامان اروم شدم رفتم اتاق خودم و خوابیدم وقتی صبح از خواب بیدار شدم میدونستم قراره چیکار کنم
من تصمیمم رو گرفته بودم لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین
گردنبد رو انداختم دور گردنم و یکمی هم ارایش کردم
رفتم پایین همه دور میز جمع شده بودن منتظر من بودن تا صبحانه رو شروع کنن
تهیونگ با دیدن من لبخندی زد رفتم به طرفش و گفتم
+تهیونگ من تصمیمم رو گرفتم
تهیونگ چشمکی بهم زد و بعد جلوم زانو زد و حلقه ای رو به سمتم گرفت
با من ازدواج میکنی گل رزم😉؟
+با عشوه گفتم بلههه 🥰
توی اون لحضه تهیونگ لبش رو به سمتم اورد و بوسه ای بر لبم زد
همه دست زدن و خوشحالی کردم
این لحضه شاید یکی از قشنگ ترین لحضه های زندگیم بود
بعد از اون تهیونگ با مامان و بابام حرف زد و اونام اجازشو دادن و درمورد روز عروسی تصمیم گرفتن از اون جریان خواستگاری یک ماه میگذره و فردا روز عروسیمونه
تمام کار هارو انجام دادیم از جمله خرید لباس و...
عروسی داخل عمارت برگذار میشه بعد از آرایشگاه و بقیه کار ها به عمارت رفتم با دیدین تهیونگ لبخند شیرینی روی لبم نشست
دست در دست پدرم به سمت تهیونگ میرفتم رو به روی او ایستادم دستان گرمش را گرفتم
اما انگار زندگی با من دشمن بود
توی همون لحضه که فکر میکردم همچی تموم شده و من بالاخره خوشبخت شدم
صدای فریاد........
(عکس هارو داخل پارت بعد میزارم)
قدرت تصمیم گیری یک چیز مهم بود یک چیز خیلی مهم
اما من نداشتمش زانو هامو بغل کردم و خودمو جمع کردم آروم آروم اشک میریختم
زندگی من خیلی عجیب بود من چیزای زیادی رو از دست داده بودم
نکنه تهیونگ رو هم از دست بدم
درو اتاق رو باز کردم و در حین راه رفتن اشک هامو پاک میکردم به سمت اتاق مامانم رفتم
خواب بود کنارش دراز کشیدم اما وقتی متوجه من شد بیدار شد و بغلم کرد و گفت
&چی شده عزیزکم
+مامان من گیج شدم
&گیج شدی؟
+اره میتونی کمکم کنی؟
مامانم اروم سرشو تکون داد و گفت میشنوم
تمام داستانو براش گفتم
&خب عزیزم خودت چی فکر میکنی؟
تو اونو دوست داری؟
+اره دوستش دارم
&اگه یکی رو واقعا دوست داری میتونی عیب هاشو قبول کنی فکر کن میتونی با مافیا بودن اون کنار بیای؟
اگه تونستی تو واقعا دوستش داری
+با لبخند به مامانم نگاه کردم 😊
&البته اون باید از منم اجازه بگیره بالاخره دختر منی 😂😂
+😂😂
بعد از صحبت با مامان اروم شدم رفتم اتاق خودم و خوابیدم وقتی صبح از خواب بیدار شدم میدونستم قراره چیکار کنم
من تصمیمم رو گرفته بودم لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین
گردنبد رو انداختم دور گردنم و یکمی هم ارایش کردم
رفتم پایین همه دور میز جمع شده بودن منتظر من بودن تا صبحانه رو شروع کنن
تهیونگ با دیدن من لبخندی زد رفتم به طرفش و گفتم
+تهیونگ من تصمیمم رو گرفتم
تهیونگ چشمکی بهم زد و بعد جلوم زانو زد و حلقه ای رو به سمتم گرفت
با من ازدواج میکنی گل رزم😉؟
+با عشوه گفتم بلههه 🥰
توی اون لحضه تهیونگ لبش رو به سمتم اورد و بوسه ای بر لبم زد
همه دست زدن و خوشحالی کردم
این لحضه شاید یکی از قشنگ ترین لحضه های زندگیم بود
بعد از اون تهیونگ با مامان و بابام حرف زد و اونام اجازشو دادن و درمورد روز عروسی تصمیم گرفتن از اون جریان خواستگاری یک ماه میگذره و فردا روز عروسیمونه
تمام کار هارو انجام دادیم از جمله خرید لباس و...
عروسی داخل عمارت برگذار میشه بعد از آرایشگاه و بقیه کار ها به عمارت رفتم با دیدین تهیونگ لبخند شیرینی روی لبم نشست
دست در دست پدرم به سمت تهیونگ میرفتم رو به روی او ایستادم دستان گرمش را گرفتم
اما انگار زندگی با من دشمن بود
توی همون لحضه که فکر میکردم همچی تموم شده و من بالاخره خوشبخت شدم
صدای فریاد........
(عکس هارو داخل پارت بعد میزارم)
۵.۰k
۲۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.