part:2
part:2
(ا.ت ویو)
در زدم بهم اجازه ورود داد، رفتم تو تعظیم کردم
ا.ت: سفارشتون رو براتون اوردم
تهیونگ: خوبه بچه ها بیاین جم شین
از زبون ا.ت
داشتم ویسکی هارو روی میز میذاشتم ک یهو ی نفر دست منو گرف و انداختم تو بغلش
فهمیدم تهیونگه ترسیدم و خواستم از تو بغلش بیام بیرون ولی محکم تر بغلم کرد
(نکته: پسرا حواسشون نیس ب اینا)
تهیونگ: بدن خوبی داری خوشگل هم ک هستی زیر خواب خوبی میشی(صدای بمش)
با حرفش سکته رو زدم گفتم
ا.ت: ن.. ن..نههه لطفا بزار برم من فقط ۱۷ سالمه هنوز ب سن قانونی نرسیدم توروخدا 🥺
تهیونگ: اهان ک اینطور ۱۷ سالته ولی تو بار کار میکنی واقعا عجیبه هوممم (نیشخند)
با حرفش بغضم گرفت اون واقعا فکر کرده من با خواسته خودم اینجا کار میکنم؟
ا.ت: از سر ناچاریه (با بغض)
انگار ک تازه متوجه بغض من شده بود
تهیونگ: هی! هی! چرا بغض کردی؟
ا.ت: بغضم شکست و شروع کردم ب گریه کردن (اخی بمیرم برات)
با گریه گفتم: بزار برم توروخودا 🥺
ولم کرد و گف:برو
(تهیونگ ویو)
وقتی بغضش تبدیل ب گریه شد قلبم درد گرف فهمیدم عاشقش شدم ب نامجون گفتم
تهیونگ: نامجون میخوام تمام اطلاعات این دختر رو برام در بیاری
نامجون: اوک
(ا.ت ویو)
از اونجا اومدم بیرون رفتم تو اتاقم و درو قفل کردم تا میتونستم گریه کردم
بعد از نیم ساعت اومدم بیرون و رفتم سر کارم
(پرش زمانی ب ۴ ساعت بعد)
اخیششش بلاخره اخرین مهمون هم رف
حوصلم سر رفته بود رفتم تو حیاط بار یکم بچرخم ک یهو ی دستمال روی بینیم و دهنم حس کردم و بعدش سیاهی....
(ا.ت ویو)
در زدم بهم اجازه ورود داد، رفتم تو تعظیم کردم
ا.ت: سفارشتون رو براتون اوردم
تهیونگ: خوبه بچه ها بیاین جم شین
از زبون ا.ت
داشتم ویسکی هارو روی میز میذاشتم ک یهو ی نفر دست منو گرف و انداختم تو بغلش
فهمیدم تهیونگه ترسیدم و خواستم از تو بغلش بیام بیرون ولی محکم تر بغلم کرد
(نکته: پسرا حواسشون نیس ب اینا)
تهیونگ: بدن خوبی داری خوشگل هم ک هستی زیر خواب خوبی میشی(صدای بمش)
با حرفش سکته رو زدم گفتم
ا.ت: ن.. ن..نههه لطفا بزار برم من فقط ۱۷ سالمه هنوز ب سن قانونی نرسیدم توروخدا 🥺
تهیونگ: اهان ک اینطور ۱۷ سالته ولی تو بار کار میکنی واقعا عجیبه هوممم (نیشخند)
با حرفش بغضم گرفت اون واقعا فکر کرده من با خواسته خودم اینجا کار میکنم؟
ا.ت: از سر ناچاریه (با بغض)
انگار ک تازه متوجه بغض من شده بود
تهیونگ: هی! هی! چرا بغض کردی؟
ا.ت: بغضم شکست و شروع کردم ب گریه کردن (اخی بمیرم برات)
با گریه گفتم: بزار برم توروخودا 🥺
ولم کرد و گف:برو
(تهیونگ ویو)
وقتی بغضش تبدیل ب گریه شد قلبم درد گرف فهمیدم عاشقش شدم ب نامجون گفتم
تهیونگ: نامجون میخوام تمام اطلاعات این دختر رو برام در بیاری
نامجون: اوک
(ا.ت ویو)
از اونجا اومدم بیرون رفتم تو اتاقم و درو قفل کردم تا میتونستم گریه کردم
بعد از نیم ساعت اومدم بیرون و رفتم سر کارم
(پرش زمانی ب ۴ ساعت بعد)
اخیششش بلاخره اخرین مهمون هم رف
حوصلم سر رفته بود رفتم تو حیاط بار یکم بچرخم ک یهو ی دستمال روی بینیم و دهنم حس کردم و بعدش سیاهی....
۱.۶k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳