خاطرات من در آرک ( پارت ۱۷ ): جوزف بایدن
آروم سرمو توی شونه ی ماریا رها میکنم زیر لب میگم :{ ماریا ... ؟ } آروم سرمو ناز میکنه و میگه : { جونم شدویی ؟ }
خودمو بهش میمالونم و آروم میگم : { با پد مشکل داری ؟ }
ماریا - نه ولی ازش خوشمم نمیاد ... حالت مرموز و ترسناکی داره ... میدونی چی میگم ؟
من - آره درک میکنم ....
از بغل ماریا میام پایین و دستشو میگیرم و سعی میکنم اتفاق الانو فراموش کنم ...
ماریا - شدو ...
بهش نگاه کردم و گفتم :{ بلی ؟ }
روبه روم زانو زد و با مهربونی گفت:{ یه نفر هست که باید ببینیش } دستمو گرفت و به سمت یه اتاق دوید .
یه " اوهویی " کردم و خودم هم دنبالش دویدم ...
وقتی به اتاق رسیدم ، ماریا در زد و آروم گفت :{ جوزی درو باز میکنی ؟ } حالت صداش چندش بود ( من رومو کردم اونور و یه عق زدم و به خودم گفتم یا خدا این چرا یهو اینجوری حرف زد ؟! ) صدای یه پسر نو جوان از اتاق اومد بیرون که میگفت :{ ماری یه لحظه! }
من تو دلم - اه اه چندشا چجوری اینقدر چندش اسم همو مخفف میکنن عععقققق الانه که بالا بیارم اینا چه سمیه ایششش ...
بعد در آروم آروم باز شد و یه پسر به شدت به شدت خوشگل از اتاق اومد بیرون .
پسر با لحن خجالتی - سلام ماریا حالت چطوره ... عه !
تا منو دید پرید عقب و با داد گفت : { ببینم این خود خود مدل برتر زندگی شدو نیست !؟ وای چقدر گوگوله ! } و در یک ثانیه جلوم نشست و با مهربونی گفت : { سلام من جوزف بایدن هستم . دوستام بهم میگن جو یا جوزی . تو هر کدوم که دوست داری رو بگو . حالت خوبه ؟ } و دستشو جلوم گرفت . دستمو توی دستش فشار دادم و آروم گفتم :{ سلام ... منم شدوام . از آشنایت خوشحالم ، جوزف ؟ }
آروم میخنده و میگه :{ بله، جوزفم شدو . ازت تعریف زیاد شنیدم فکر کنم آدم دوست داشتنی ای باشی ... }
ماریا - ولی نه به اندازه ی من !
جو بلند شد و با ماریا چشم در چشم شد و .... عققق !
دیگه داشت حالم بهم میخورد ای ایییی ! و همین دیگه !
نویسنده : سلام آمیگو . ببخشید یک سال تمام نبودم ولی الان برگشتم
خودمو بهش میمالونم و آروم میگم : { با پد مشکل داری ؟ }
ماریا - نه ولی ازش خوشمم نمیاد ... حالت مرموز و ترسناکی داره ... میدونی چی میگم ؟
من - آره درک میکنم ....
از بغل ماریا میام پایین و دستشو میگیرم و سعی میکنم اتفاق الانو فراموش کنم ...
ماریا - شدو ...
بهش نگاه کردم و گفتم :{ بلی ؟ }
روبه روم زانو زد و با مهربونی گفت:{ یه نفر هست که باید ببینیش } دستمو گرفت و به سمت یه اتاق دوید .
یه " اوهویی " کردم و خودم هم دنبالش دویدم ...
وقتی به اتاق رسیدم ، ماریا در زد و آروم گفت :{ جوزی درو باز میکنی ؟ } حالت صداش چندش بود ( من رومو کردم اونور و یه عق زدم و به خودم گفتم یا خدا این چرا یهو اینجوری حرف زد ؟! ) صدای یه پسر نو جوان از اتاق اومد بیرون که میگفت :{ ماری یه لحظه! }
من تو دلم - اه اه چندشا چجوری اینقدر چندش اسم همو مخفف میکنن عععقققق الانه که بالا بیارم اینا چه سمیه ایششش ...
بعد در آروم آروم باز شد و یه پسر به شدت به شدت خوشگل از اتاق اومد بیرون .
پسر با لحن خجالتی - سلام ماریا حالت چطوره ... عه !
تا منو دید پرید عقب و با داد گفت : { ببینم این خود خود مدل برتر زندگی شدو نیست !؟ وای چقدر گوگوله ! } و در یک ثانیه جلوم نشست و با مهربونی گفت : { سلام من جوزف بایدن هستم . دوستام بهم میگن جو یا جوزی . تو هر کدوم که دوست داری رو بگو . حالت خوبه ؟ } و دستشو جلوم گرفت . دستمو توی دستش فشار دادم و آروم گفتم :{ سلام ... منم شدوام . از آشنایت خوشحالم ، جوزف ؟ }
آروم میخنده و میگه :{ بله، جوزفم شدو . ازت تعریف زیاد شنیدم فکر کنم آدم دوست داشتنی ای باشی ... }
ماریا - ولی نه به اندازه ی من !
جو بلند شد و با ماریا چشم در چشم شد و .... عققق !
دیگه داشت حالم بهم میخورد ای ایییی ! و همین دیگه !
نویسنده : سلام آمیگو . ببخشید یک سال تمام نبودم ولی الان برگشتم
۱.۷k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.