P60
چند ثانیه مکث کردی. اینکه الان در این مورد حرف بزنی، به نظرت خوب نبود. پس لبخندی زدی.
《آره خوبم. فقط یکم سرم درد می کنه》
سری تکون داد و سمت گوشیش رفت و بعد با حالت عجیبی برگشت سمتت.
《کسی بهم زنگ زده بود؟》
《نمی دونم. من تازه دوباره اومدم داخل اتاق》
باشه ای گفت و مشغول تایپ شد و لحظه ای بعد پیامی رو فرستاد. می دونستی به چه کسی پیام داده و همین حالت رو بدتر می کرد.
سعی کردی خودت رو عادی نشون بدی و به ادامه طراحیت برگشتی. چند دقیقه ای طول کشید که ریچارد رو پشت سرت حس کردی. سمتش برگشتی. دستش رو پشت کمرت گذاشت و بوسه ای روی لبت گذاشت.
《دارم می رم بیرون. دیر بر می گردم. منتظرم نمون》
《باشه》
لبخندی زد و رفت بیرون. به ساعت نگاه کردی. هفت و نیم بود. با صدای بسته شدن در، دیگه نتونستی خودت رو کنترل کنی و اشکی روی گونه ات غلتید. لباس پوشیدنش مثل وقتایی نبود که سر قرار کاری می رفت. با حس اطمینانی که از افکارت گرفتی، گریه ات شدت گرفت.
مشکلت چی بود که لایق این کارش بودی؟ چه اشتباهی کرده بودی؟ با فکری که به ذهنت رسید، پوزخندی زدی. شاید اشتباهت از همون اول بود که توقع داشتی شخصی مثل ریچارد بی دلیل عاشق تو باشه. چه دلیلی برای همچین چیزی وجود داره؟ شاید از اول فکرت درست نبود. شاید...عشق هم نیاز به دلیل و منطق داره.
نزدیک صبح بود و یک ساعت بود که بیدار بودی و خوابت نمی برد. بلند روی تخت نشستی.
از اینکه ریچارد هنوز نیومده بود، کلافه شده بودی. می تونستی حدس بزنی که چرا نیومده. اوه لعنتی! این واقعا حس داغونیه.
و اینم از این پارت
《آره خوبم. فقط یکم سرم درد می کنه》
سری تکون داد و سمت گوشیش رفت و بعد با حالت عجیبی برگشت سمتت.
《کسی بهم زنگ زده بود؟》
《نمی دونم. من تازه دوباره اومدم داخل اتاق》
باشه ای گفت و مشغول تایپ شد و لحظه ای بعد پیامی رو فرستاد. می دونستی به چه کسی پیام داده و همین حالت رو بدتر می کرد.
سعی کردی خودت رو عادی نشون بدی و به ادامه طراحیت برگشتی. چند دقیقه ای طول کشید که ریچارد رو پشت سرت حس کردی. سمتش برگشتی. دستش رو پشت کمرت گذاشت و بوسه ای روی لبت گذاشت.
《دارم می رم بیرون. دیر بر می گردم. منتظرم نمون》
《باشه》
لبخندی زد و رفت بیرون. به ساعت نگاه کردی. هفت و نیم بود. با صدای بسته شدن در، دیگه نتونستی خودت رو کنترل کنی و اشکی روی گونه ات غلتید. لباس پوشیدنش مثل وقتایی نبود که سر قرار کاری می رفت. با حس اطمینانی که از افکارت گرفتی، گریه ات شدت گرفت.
مشکلت چی بود که لایق این کارش بودی؟ چه اشتباهی کرده بودی؟ با فکری که به ذهنت رسید، پوزخندی زدی. شاید اشتباهت از همون اول بود که توقع داشتی شخصی مثل ریچارد بی دلیل عاشق تو باشه. چه دلیلی برای همچین چیزی وجود داره؟ شاید از اول فکرت درست نبود. شاید...عشق هم نیاز به دلیل و منطق داره.
نزدیک صبح بود و یک ساعت بود که بیدار بودی و خوابت نمی برد. بلند روی تخت نشستی.
از اینکه ریچارد هنوز نیومده بود، کلافه شده بودی. می تونستی حدس بزنی که چرا نیومده. اوه لعنتی! این واقعا حس داغونیه.
و اینم از این پارت
۵.۲k
۱۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.