P14
P14
چیزی نخوردم....
_پس همون چیزی نخوردی که انقدر ضعیف شدی....
اعصابش خورد بود....خیلی زیاد و تند میرفت....
دستمو آروم گذاشتم رو دستش که روی پاش بود.....
به خودش اومد و دستمو تو دستای گرمش گرفت و روی دستمو بوسید....
+ببخشید اذیتت کردم باشه؟
_اذیتم نکردی که...(میخنده)
رسیدیم ات.....
اتت...این لباسا چیه پوشیدیی....
+از تو خونه اینا تنم بود....!
_وای اصلا حواسم نبود.....
پتو هست پشت...بزار بپیچم دورت.....
+وا...مشکلش چیه؟
_برای شما مشکلی نیست کههه...برای من مشکلههه!
میگیرمت بغلم......
پتو رو پیچید دورم و براید بغلم کرد بردم تو بیمارستان....
۱ ساعت گذشت و چند تا آزمایش دادم و سرم زدم ولی خوابم برد....
*آقای کیم...خانمتون بدن ضعیفی دارن....
مثل اینکه هیچی نمیخورن!
چون باردار هستن میتونه خطرناک باشه....و اینکه...خانمتون به محبت بیشتری احتیاج دارن..بارداری دوره حساسی برای خانم هاست و باید بهشون بیشترین توجه رو بکنید....بهونهگیری گریه کردن و نق زدن هم عادیه...
_ممنونم دکتر....
تهیونگ با صدای زنگ تلفنش رفت بیرون....
=کجایی؟
_سلام.....ات رو آوردم بیمارستان...
=بی...بیمارستان؟ چیکارش کردی؟
_بدنش ضعیف شده....آوردمش بیمارستان....
=کدوم بیمارستان؟
_نیازی نیست بیاید....بیامارستان اینچئون...خودم میمونم پیشش....
=لازم نکرده...
_خودم پیش خانمم میمونم....
=برو بابا...بیا برو خونه..یونا رو میارم پیشش...
_نمیتونم پیش خانمم بمونم....؟
کوک....ما تصمیم گرفتیم دوبارع با عم ازدواج کنیم....ات کل داستانو میدونه....
=شوخی میکنی دیگه؟
_بعدا صحبت میکنیم...ات بهوش اومده....
رفتش تو اتاقوو ات رو دید...
+داشتی با کی حرف میزدی؟
_کوک بود....بهوش اومدی عزیزم....
چیزی بیارم بخوری؟
+ممنون.....کوک چی میگفت....
_میگفت تو بیا خونه...خودم میام پیش ات....
+نه...خودت پیشم بمون....
همونطور که رو تخت دراز کشیده بودم...اومد جلو و محکم بغلم کرد و سرشو کرد تو گ*ردنم....
_نمیرم....میمونم پیشت....
دستات چه سرده ات....
+سر گیجه هام؟
_دکتر گفت بس که هیچی نمیخوری....
به صورتم نزدیک بود و نفساش تو صورتم میخورد...
که یه لحظه نگاهش بین چشمام و لبام چرخید....
_هنوزم نمیزاری؟
دستامو دور گردنش حلقه کردم و ل*با*مو رو لب*اش قرار دادم و می*بوسی*دمش.....
قشنگ هیجان زده شده بود....ولی خودشم همراهیم میکرد و کنترل منو گرفته بود دستش....
وسط بو*ست*ون میخندیدیم و باعث میشد لب هامون کش بیاد از خنده....
=چیکار دارید میکنید شماااا؟(بلند)
از هم جدا شدیم....
+داداش؟
_
_....میدونی چقدر دلم تنگ شده بود واسه بوس*یدنت ات؟
چیزی نخوردم....
_پس همون چیزی نخوردی که انقدر ضعیف شدی....
اعصابش خورد بود....خیلی زیاد و تند میرفت....
دستمو آروم گذاشتم رو دستش که روی پاش بود.....
به خودش اومد و دستمو تو دستای گرمش گرفت و روی دستمو بوسید....
+ببخشید اذیتت کردم باشه؟
_اذیتم نکردی که...(میخنده)
رسیدیم ات.....
اتت...این لباسا چیه پوشیدیی....
+از تو خونه اینا تنم بود....!
_وای اصلا حواسم نبود.....
پتو هست پشت...بزار بپیچم دورت.....
+وا...مشکلش چیه؟
_برای شما مشکلی نیست کههه...برای من مشکلههه!
میگیرمت بغلم......
پتو رو پیچید دورم و براید بغلم کرد بردم تو بیمارستان....
۱ ساعت گذشت و چند تا آزمایش دادم و سرم زدم ولی خوابم برد....
*آقای کیم...خانمتون بدن ضعیفی دارن....
مثل اینکه هیچی نمیخورن!
چون باردار هستن میتونه خطرناک باشه....و اینکه...خانمتون به محبت بیشتری احتیاج دارن..بارداری دوره حساسی برای خانم هاست و باید بهشون بیشترین توجه رو بکنید....بهونهگیری گریه کردن و نق زدن هم عادیه...
_ممنونم دکتر....
تهیونگ با صدای زنگ تلفنش رفت بیرون....
=کجایی؟
_سلام.....ات رو آوردم بیمارستان...
=بی...بیمارستان؟ چیکارش کردی؟
_بدنش ضعیف شده....آوردمش بیمارستان....
=کدوم بیمارستان؟
_نیازی نیست بیاید....بیامارستان اینچئون...خودم میمونم پیشش....
=لازم نکرده...
_خودم پیش خانمم میمونم....
=برو بابا...بیا برو خونه..یونا رو میارم پیشش...
_نمیتونم پیش خانمم بمونم....؟
کوک....ما تصمیم گرفتیم دوبارع با عم ازدواج کنیم....ات کل داستانو میدونه....
=شوخی میکنی دیگه؟
_بعدا صحبت میکنیم...ات بهوش اومده....
رفتش تو اتاقوو ات رو دید...
+داشتی با کی حرف میزدی؟
_کوک بود....بهوش اومدی عزیزم....
چیزی بیارم بخوری؟
+ممنون.....کوک چی میگفت....
_میگفت تو بیا خونه...خودم میام پیش ات....
+نه...خودت پیشم بمون....
همونطور که رو تخت دراز کشیده بودم...اومد جلو و محکم بغلم کرد و سرشو کرد تو گ*ردنم....
_نمیرم....میمونم پیشت....
دستات چه سرده ات....
+سر گیجه هام؟
_دکتر گفت بس که هیچی نمیخوری....
به صورتم نزدیک بود و نفساش تو صورتم میخورد...
که یه لحظه نگاهش بین چشمام و لبام چرخید....
_هنوزم نمیزاری؟
دستامو دور گردنش حلقه کردم و ل*با*مو رو لب*اش قرار دادم و می*بوسی*دمش.....
قشنگ هیجان زده شده بود....ولی خودشم همراهیم میکرد و کنترل منو گرفته بود دستش....
وسط بو*ست*ون میخندیدیم و باعث میشد لب هامون کش بیاد از خنده....
=چیکار دارید میکنید شماااا؟(بلند)
از هم جدا شدیم....
+داداش؟
_
_....میدونی چقدر دلم تنگ شده بود واسه بوس*یدنت ات؟
۱۰.۴k
۰۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.