چندپارتی بنگ چان last part
یه چند پارتی غمگین و عاشقانه از چان بنویس جوری که گریه ی آدم دربیاد(ای به چشم.. 🌚)
&دارم.. دارم لمست میکنم
پسر سرش رو بالا آورد، احساس سنگین بودن میکرد، احساس میکرد وزن داره، حرارت بدن دختر رو احساس میکرد، دستش رو بالا آورد و به گونه دختر رسوند، در کمال ناباوری، نرمی پوستش رو حس میکرد، هردو بین اشک هاشون خنده های پر از شوقی رو سر دادن
_دارم یهت دست میزنم.. سوفی.. دارم حست میکنم
لبخمد پر از ذوقی زد و هردو دستش رو کاپ صورت دختر کرد، فاصله بینشون رو به صفر رسوند و مشغول چشیدن طعم لب های صورتی و نرم دختر شد... چقدر منتظر این لحظه بود.. چقدر منتظر بود تا بتونه این شیرینی رو احساس بکنه، چقدر این لحظه رو تصور کرده بود، سوفی با اشتیاق دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد و درون بوسهٔ آروم و پر از عشقش همراهیش میکرد، لحظه ای پر از گرما و عشق، پر از محبت و احساس، صدای نفس های تند و پشت سر هم میان بوسه، زمزمه های عاشقانه، صحنه دیوونه کننده ای بود، تا زمانی که دختر احساس سرما کرد، برای لحظه ای از بوسیدن معشوقه اش دست کشید و نگاهی به بدنش انداخت، با دیدن ناپدید شدن کف پاهاش از ترس یخ زد
&کریستوفر... پ.. پاهات
_فکر کنم،..
لبخند تلخی زد
_بلاخره وقت رفتنمه، خیلی دوستت دارم سوفی، فراموشم نکن
&نه نه.. کریس.. تو.. تو حق نداری الان بری
اشک از چشم های هردو سرازیر شد
_بیا از آخرین لحظاتمون کنار هم لذت ببریم
لبخند غمگینی زد و دختر رو به سمت خودش کشید و دوباره لب هاش رو اسیر خودش کرد، انگشت هاش رو درون موهای قهوه ای رنگ دخترک کشید و همزمان با نوازشش، لب هاش رو به بوسه های عمیق مهمون میکرد، در همین حال، بدنش داشت از روی زمین برای همیشه محو میشد، تقریبا تا زیر سینه های ورزیده اش ناپدید شده بود، دختر از بوسه دست کشید و جسم باقی مونده از عشقش رو بغل گرفت
&تنهام نذار.. خواهش میکنم
اشک های دختر مثل قطرات باران می باریدن، کریستوفر در پایانی ترین لحظاتش زمزمه کرد
_عاشقتم، چه این دنیا و چه دنیای دیگه، من دوستت دارم سوفیا
برای آخرین بار لبخند گرمی به تمام قلبش زد و کاملا ناپدید شد، و حالا این دختر بود که در تنهایی خودش زجه میزد
&منم دوستت دارم... خیلی دوستت دارم.. دیوونه وار عاشقتم.. عاشقتم کریستوفر
گریه ها و فریاد های دردمندش اتاق رو پر کرده بود، اما اون محکوم به زندگی بود، محکوم بود تا هم بجای خودش و هم جای کسی که تمام وجودش بود زندگی بکنه، حتی اگر قلبش به دلیل فراغ یارش دیگه تند نمی تپید، حتی اگر از شدت گریه به مرز خفگی میرسید، باید زندگی میکرد.. برای عشقش:)
(فحش آزاده گل دخترا..🌚)
&دارم.. دارم لمست میکنم
پسر سرش رو بالا آورد، احساس سنگین بودن میکرد، احساس میکرد وزن داره، حرارت بدن دختر رو احساس میکرد، دستش رو بالا آورد و به گونه دختر رسوند، در کمال ناباوری، نرمی پوستش رو حس میکرد، هردو بین اشک هاشون خنده های پر از شوقی رو سر دادن
_دارم یهت دست میزنم.. سوفی.. دارم حست میکنم
لبخمد پر از ذوقی زد و هردو دستش رو کاپ صورت دختر کرد، فاصله بینشون رو به صفر رسوند و مشغول چشیدن طعم لب های صورتی و نرم دختر شد... چقدر منتظر این لحظه بود.. چقدر منتظر بود تا بتونه این شیرینی رو احساس بکنه، چقدر این لحظه رو تصور کرده بود، سوفی با اشتیاق دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد و درون بوسهٔ آروم و پر از عشقش همراهیش میکرد، لحظه ای پر از گرما و عشق، پر از محبت و احساس، صدای نفس های تند و پشت سر هم میان بوسه، زمزمه های عاشقانه، صحنه دیوونه کننده ای بود، تا زمانی که دختر احساس سرما کرد، برای لحظه ای از بوسیدن معشوقه اش دست کشید و نگاهی به بدنش انداخت، با دیدن ناپدید شدن کف پاهاش از ترس یخ زد
&کریستوفر... پ.. پاهات
_فکر کنم،..
لبخند تلخی زد
_بلاخره وقت رفتنمه، خیلی دوستت دارم سوفی، فراموشم نکن
&نه نه.. کریس.. تو.. تو حق نداری الان بری
اشک از چشم های هردو سرازیر شد
_بیا از آخرین لحظاتمون کنار هم لذت ببریم
لبخند غمگینی زد و دختر رو به سمت خودش کشید و دوباره لب هاش رو اسیر خودش کرد، انگشت هاش رو درون موهای قهوه ای رنگ دخترک کشید و همزمان با نوازشش، لب هاش رو به بوسه های عمیق مهمون میکرد، در همین حال، بدنش داشت از روی زمین برای همیشه محو میشد، تقریبا تا زیر سینه های ورزیده اش ناپدید شده بود، دختر از بوسه دست کشید و جسم باقی مونده از عشقش رو بغل گرفت
&تنهام نذار.. خواهش میکنم
اشک های دختر مثل قطرات باران می باریدن، کریستوفر در پایانی ترین لحظاتش زمزمه کرد
_عاشقتم، چه این دنیا و چه دنیای دیگه، من دوستت دارم سوفیا
برای آخرین بار لبخند گرمی به تمام قلبش زد و کاملا ناپدید شد، و حالا این دختر بود که در تنهایی خودش زجه میزد
&منم دوستت دارم... خیلی دوستت دارم.. دیوونه وار عاشقتم.. عاشقتم کریستوفر
گریه ها و فریاد های دردمندش اتاق رو پر کرده بود، اما اون محکوم به زندگی بود، محکوم بود تا هم بجای خودش و هم جای کسی که تمام وجودش بود زندگی بکنه، حتی اگر قلبش به دلیل فراغ یارش دیگه تند نمی تپید، حتی اگر از شدت گریه به مرز خفگی میرسید، باید زندگی میکرد.. برای عشقش:)
(فحش آزاده گل دخترا..🌚)
۲۵.۸k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.