𝔭𝔞𝔯𝔱/𝟏𝟗
چخواست امضاء بزنه که چانگ جلوش رو گرفت "صبر کنید آقای کیم هم باید باشن"
ایملدا نگاهی به مرد بعد به جیمین که خبنظر مضطرب میومد انداخت دوباره نگاهی به مرد کرد ایملدا"آقای کیم؟ جیمین که اینجاست"
چانگ که متوجه نبود خنده ای کرد "نه نه ما قرار داد و با برادارشون کیم..."
خواست ادامه بده که صدای قدم های کسی رو شنیدن ایملدا نگاهش رو از چانگ و جیمین گرفت و به سمت کسی که داشت سمتشون میومد انداخت
تهیونگ در حالی که نزدیکشون میشد لب زد" من اینجام "
خودش بود اون کیم تهیونگ بود همون که بچشو حامله بود اما ولش کرد و گذاشت بره کسی که بهش گفته بود ترکش نمیکنه گفته بود ازداوج نمیکنه گفت بود فراموشش نمیکنه اما فقط دروغ گفته بود
نگاهش روی تهیونگ خشک شده بود اون اینجا بود حالا بعد شش هفت سال جلوش بود چقدر تغییر کرده بود مرد تر و جذاب تر شده بود
اما اینا دلیلی نبود که ایملدا خشک شده بود از این شوکه بود که چرا باید با تهیونگ قرار داد ببنده اصلا جیمین چکاره تهیونگ بود
تهیونگ تا الان کجا بود
نگاهش رو از تهیونگ که داشت قورتش میداد برداشت و به هایون و جیمین که سرشون پایین بود داد ایملدا"اینجا چه خبر"
هایون در حالی که شرمندگی تو صورتش موج میزد لب زد"ایملدا تهیونگ..."
مکثی کرد که تهیونگ خودش شروع کرد"کسی که با شما همکاری میکرد من بودم نه برادرم میس ایملدا"
نگاه دیگه ای به هایون کرد "و تو این موضوع رو میدونستی و هیچی به من نگفتی؟"
نمیخواست ضعیف بنظر بیاد اما خیلی شکسته بود نه برا اینکه ازش مخفی کرده بودن برای ایکنه میدونست تهیونگ باهاش چکار کرد و بازم باهاش همکاری کرده بود
ایملدا نگاه تاسفباری به جیمین انداخت و روش رو برگردون و به آقای چانگ که هیچی از حرفاشون نفهمیده بود انداخت ایملدا"متاسفم اما من با کسی که نمیشناسم همکاری نمیکنم و هیچ اعتباری این وسط وجود نداره"
خواست بره که صدای تهیونگ صداش میزد مانع شد لعنتی به خودش فرستاد که بد این همه سال هنوزم بهش واکنش نشون میداد
تهیونگ بهش نزدیک جلوش ایستاد "میشه حرف بزنیم"
ایملدا ابرویی بالا انداخت و با چهره ای سردش بهش خیره شد چطور میتونست بعد این همه اتفاق اینقدر بی تفاوت باشه "فکر نکنم موضوع برای حرف با یه غریبه داشته باشم"
باز خواست بره که صدای گوشیش مانع شد نگاهی به گوشی انداخت که رزی بود دوست نداشت جواب بده اما با فکر ایملیا تماس و وصل کرد "چیه رزی؟"
رزی که بنظر در حال فرار بود و نفس نفس میداد گفت"ایملدا خودت و برسون حمله شده با ایملیا میریم کلبه کنار ساحل"
بدون اینکه حرفی بزنه رو به هايون کرد "به عمارت حمله شده رزی ایملیا رو برده من اونجا"
باعجله به بیرون می دوید و دعا دعا میکرد که دخترش طوریش نشه خواست سوار ماشین بشه که جیمین دستش و کشید جیمین" ایملدا جیزی شده؟ "
دستش و از دست جیمین کشید و" فکرنکنم به شما مربوط بود باشه"
در ماشین و بست و حرکت کرد تهیونگ که دیر تر رسید کنار جیمین ایستاد و رو به هایون گفت"چه خبر شده؟"
هایون بدون اینکه متوجه بشه چی میگه درحالی که داشت به کسی زنگ میزد گفت "به عمارت حمله کردن رزی و ایملیا در خطرن"
از اونجایی که هایون گفته بود ازدواج کرده رزی رو میشناخت اما ایملیا...
تهیونگ"ایملیا کیه؟"
ایملدا نگاهی به مرد بعد به جیمین که خبنظر مضطرب میومد انداخت دوباره نگاهی به مرد کرد ایملدا"آقای کیم؟ جیمین که اینجاست"
چانگ که متوجه نبود خنده ای کرد "نه نه ما قرار داد و با برادارشون کیم..."
خواست ادامه بده که صدای قدم های کسی رو شنیدن ایملدا نگاهش رو از چانگ و جیمین گرفت و به سمت کسی که داشت سمتشون میومد انداخت
تهیونگ در حالی که نزدیکشون میشد لب زد" من اینجام "
خودش بود اون کیم تهیونگ بود همون که بچشو حامله بود اما ولش کرد و گذاشت بره کسی که بهش گفته بود ترکش نمیکنه گفته بود ازداوج نمیکنه گفت بود فراموشش نمیکنه اما فقط دروغ گفته بود
نگاهش روی تهیونگ خشک شده بود اون اینجا بود حالا بعد شش هفت سال جلوش بود چقدر تغییر کرده بود مرد تر و جذاب تر شده بود
اما اینا دلیلی نبود که ایملدا خشک شده بود از این شوکه بود که چرا باید با تهیونگ قرار داد ببنده اصلا جیمین چکاره تهیونگ بود
تهیونگ تا الان کجا بود
نگاهش رو از تهیونگ که داشت قورتش میداد برداشت و به هایون و جیمین که سرشون پایین بود داد ایملدا"اینجا چه خبر"
هایون در حالی که شرمندگی تو صورتش موج میزد لب زد"ایملدا تهیونگ..."
مکثی کرد که تهیونگ خودش شروع کرد"کسی که با شما همکاری میکرد من بودم نه برادرم میس ایملدا"
نگاه دیگه ای به هایون کرد "و تو این موضوع رو میدونستی و هیچی به من نگفتی؟"
نمیخواست ضعیف بنظر بیاد اما خیلی شکسته بود نه برا اینکه ازش مخفی کرده بودن برای ایکنه میدونست تهیونگ باهاش چکار کرد و بازم باهاش همکاری کرده بود
ایملدا نگاه تاسفباری به جیمین انداخت و روش رو برگردون و به آقای چانگ که هیچی از حرفاشون نفهمیده بود انداخت ایملدا"متاسفم اما من با کسی که نمیشناسم همکاری نمیکنم و هیچ اعتباری این وسط وجود نداره"
خواست بره که صدای تهیونگ صداش میزد مانع شد لعنتی به خودش فرستاد که بد این همه سال هنوزم بهش واکنش نشون میداد
تهیونگ بهش نزدیک جلوش ایستاد "میشه حرف بزنیم"
ایملدا ابرویی بالا انداخت و با چهره ای سردش بهش خیره شد چطور میتونست بعد این همه اتفاق اینقدر بی تفاوت باشه "فکر نکنم موضوع برای حرف با یه غریبه داشته باشم"
باز خواست بره که صدای گوشیش مانع شد نگاهی به گوشی انداخت که رزی بود دوست نداشت جواب بده اما با فکر ایملیا تماس و وصل کرد "چیه رزی؟"
رزی که بنظر در حال فرار بود و نفس نفس میداد گفت"ایملدا خودت و برسون حمله شده با ایملیا میریم کلبه کنار ساحل"
بدون اینکه حرفی بزنه رو به هايون کرد "به عمارت حمله شده رزی ایملیا رو برده من اونجا"
باعجله به بیرون می دوید و دعا دعا میکرد که دخترش طوریش نشه خواست سوار ماشین بشه که جیمین دستش و کشید جیمین" ایملدا جیزی شده؟ "
دستش و از دست جیمین کشید و" فکرنکنم به شما مربوط بود باشه"
در ماشین و بست و حرکت کرد تهیونگ که دیر تر رسید کنار جیمین ایستاد و رو به هایون گفت"چه خبر شده؟"
هایون بدون اینکه متوجه بشه چی میگه درحالی که داشت به کسی زنگ میزد گفت "به عمارت حمله کردن رزی و ایملیا در خطرن"
از اونجایی که هایون گفته بود ازدواج کرده رزی رو میشناخت اما ایملیا...
تهیونگ"ایملیا کیه؟"
۴۷.۷k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.