My lovely mafia🍷🧸🐾 p⁹
جیسو « خاله...این صدای شیه؟!
یونجی « ن..نمیدونم عزیزم...جیسو..همینجا بشین و تیکه کیکت رو بخور تا خاله ببینه چیشده باشه؟
جیسو « اوهوم چشم خاله ◕‿◕
راوی « یونجی دستی به سر جیسو کشید و خیلی اروم و با احتیاط از پله ها بالا میرفت...تا اینکه به همون اتاق رسید...براش عجیب بود که چرا هوسوک و یونگی در رو قفل نکردن..البته این به نفعشم بود..بنابراین با با احتیاط در رو باز کرد..اتاق تاریک بود...با اینکه تازه خورشید غروب کرده بود ولی انگاه این اتاق زودتر از بقیه اتاق های عمارت تاریک شده بود..فقط نور کم ماه از طریق پنجره اون اتاق رو روشن نگه داشته بود..آروم کلید برق رو زد و با دختری که داشت بیصدا گریه میکرد و پتوی سفید روش کمی قرمز شده بود شک شد...با خودش فکر میکرد: یعنی این همون دختریه که پسرا راجبش حرف زدن؟! این که خیلی مظلوم تر از این حرفاس!
هایون « با حس تیرکشیدن پهلوم چشمامو باز کردم....فضای جایی که بودم تاریک بود...با فکر کردن به چیزایی که اتفاق افتاد بغض کردم و با صدای بیجون اما نسبتا بلندی درخواست کمک کردم...چند دقیقه بعد در باز شد و دختر جوونی و انگار هم سن و سال من وارد اتاق شد! خیلی میترسیدم از همه چی! من سابقه نداشته از چیزی بجز سوسک بترسم اما...اما بعد این ماجرا ها از همچی حسابی میترسم...حس میکردم همون ذره شجاعتی که درونم بود مرده....اون دختره با دیدن من کپ کرد..بعد چند ثانیه از شک دراومد و به سمتم اومد...به طور ناگاه خودم رو عقب کشیدم...
ل..لطفا کاریم..نداشته باش!
یونجی « دیگه شکم از دروغ پسرا به یقین تبدیل شد...این میخواست بقیه رو به دست کائنات بفرسته؟ این بیچاره ک از جیسو هم ضعیف تره...
یونجی « نگران نباش...من که بهت آسیبی نمیزنم...بابت رفتار اونا ازت معذرت میخوام..بهتری؟
هایون « بنظر دختر مهربونی میومد..خوشحال بودم لاقل اینجا یه دختر هست که مهربون باشه ولی بازم میترسیدم...
یونجی « اممم اسمت چیه؟
هایون « ل..لی..ها..هایون...
یونجی « منم مین یونجی ام...نیازی نیست ازم بترسی...من نمیخوام آسیبی بت بزنم...چند سالته؟
هایون « ۲۵...ت..تو چطور...
یونجی « اوممم ۲۶...با این حساب اونیت میشم ^_^
هایون « اونی..میدونی جریان چیه...چرا ته مین، مین یونگی از اب در اومد و باندمو نابود کردند و منو گرفتن؟
یونجی « خببب...
یونجی « ن..نمیدونم عزیزم...جیسو..همینجا بشین و تیکه کیکت رو بخور تا خاله ببینه چیشده باشه؟
جیسو « اوهوم چشم خاله ◕‿◕
راوی « یونجی دستی به سر جیسو کشید و خیلی اروم و با احتیاط از پله ها بالا میرفت...تا اینکه به همون اتاق رسید...براش عجیب بود که چرا هوسوک و یونگی در رو قفل نکردن..البته این به نفعشم بود..بنابراین با با احتیاط در رو باز کرد..اتاق تاریک بود...با اینکه تازه خورشید غروب کرده بود ولی انگاه این اتاق زودتر از بقیه اتاق های عمارت تاریک شده بود..فقط نور کم ماه از طریق پنجره اون اتاق رو روشن نگه داشته بود..آروم کلید برق رو زد و با دختری که داشت بیصدا گریه میکرد و پتوی سفید روش کمی قرمز شده بود شک شد...با خودش فکر میکرد: یعنی این همون دختریه که پسرا راجبش حرف زدن؟! این که خیلی مظلوم تر از این حرفاس!
هایون « با حس تیرکشیدن پهلوم چشمامو باز کردم....فضای جایی که بودم تاریک بود...با فکر کردن به چیزایی که اتفاق افتاد بغض کردم و با صدای بیجون اما نسبتا بلندی درخواست کمک کردم...چند دقیقه بعد در باز شد و دختر جوونی و انگار هم سن و سال من وارد اتاق شد! خیلی میترسیدم از همه چی! من سابقه نداشته از چیزی بجز سوسک بترسم اما...اما بعد این ماجرا ها از همچی حسابی میترسم...حس میکردم همون ذره شجاعتی که درونم بود مرده....اون دختره با دیدن من کپ کرد..بعد چند ثانیه از شک دراومد و به سمتم اومد...به طور ناگاه خودم رو عقب کشیدم...
ل..لطفا کاریم..نداشته باش!
یونجی « دیگه شکم از دروغ پسرا به یقین تبدیل شد...این میخواست بقیه رو به دست کائنات بفرسته؟ این بیچاره ک از جیسو هم ضعیف تره...
یونجی « نگران نباش...من که بهت آسیبی نمیزنم...بابت رفتار اونا ازت معذرت میخوام..بهتری؟
هایون « بنظر دختر مهربونی میومد..خوشحال بودم لاقل اینجا یه دختر هست که مهربون باشه ولی بازم میترسیدم...
یونجی « اممم اسمت چیه؟
هایون « ل..لی..ها..هایون...
یونجی « منم مین یونجی ام...نیازی نیست ازم بترسی...من نمیخوام آسیبی بت بزنم...چند سالته؟
هایون « ۲۵...ت..تو چطور...
یونجی « اوممم ۲۶...با این حساب اونیت میشم ^_^
هایون « اونی..میدونی جریان چیه...چرا ته مین، مین یونگی از اب در اومد و باندمو نابود کردند و منو گرفتن؟
یونجی « خببب...
۵۱.۵k
۱۹ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.