part 194
#part_194
#فرار
داشتم بال در میوردم خدا قربونت برم که نزاشتی زیاد غصه بخورم خودمو با ذوق و هیجان پرت کردم توی اتاق دیانا
بدبخت همچین از روی تخت پرید بالا که گفتم سکته و زد عین منگلا می پریدم بالا و پایین و می گفتم
- دیانااااا منم میااااام !!!منممم میاممممم!!!!!
با تعجب و نگرانی سریع بلند شد و دست منو که عین کانگرو وسط اتاق میپریدم و گرفت نشوندم روی تخت و پشت دستشو گذاشت رو پیشونیم و با نگران گفت
- وای نیکا حالت بده تب مب داری ؟چت شده تو ؟؟؟
با حرص دستشو از روی پیشونیم پس زدم
- اه مرض! دارم میگم ارسلات راضی شد که بزاره بیام جشن !!!
با اخم نگام کرد
-ای خفه نشی دختر واسه این عین قورباغه پریدی تو اتاقم و سکتم دادی مگه دست خودش بود که نزاره من هر جور شده میبردمت جشن
بلند خندیدم
- به هرحال دارم میمیرم از ذوق وای میتونم با رضاا حرف بزنم و همه چیزو بهش بگم یهو ساکت شدم
اوه اوه چرا من همش دارم امروز سووووتیییییی میییییدمم
دیانا با شک و تعجب نگام کرد
- چی ؟؟ رضا ؟؟؟رضا کیه دیگه ؟؟چیو میخوای بهش بگی ؟؟
لبمو گاز گرفتم و اروم گفتم:
- هنوز یه چیزاییو وقت نشد که بهت بگم راستش یه اتفاقاتی افتاده که خبر نداری
تلبکار با چشای گرد گفت :
- چییییی ؟؟؟ چه اتفاقاتی؟؟؟مگه تونستی با عسل تماس بگیری که میدونی چه اتفاقایی افتاده !؟
با خنده گفتم:
- نه خودش اومد اینجا
دیانا دیگه چشماش داشت از تعجب میفتاد کف اتاق با بهت گفت
- دوربین مخفیه دیگه جون دیانا داری سرکارم میزاری نیکا؟؟؟
غش غش خندیدم
- نههههههه دیانا باور کن راست میگم باورت نمیشه قیافم چجوری بود وقتی فهمیدم همکار جدید ارسلان داداشمه داشتم سکته میکردم از تعجب
دیانا دیگه داشت پس میفتاد که شروع کردم همینجوری براش ماجرای خودم و رضاا و اتفاقات افتاده رو تعریف کردن
#فرار
داشتم بال در میوردم خدا قربونت برم که نزاشتی زیاد غصه بخورم خودمو با ذوق و هیجان پرت کردم توی اتاق دیانا
بدبخت همچین از روی تخت پرید بالا که گفتم سکته و زد عین منگلا می پریدم بالا و پایین و می گفتم
- دیانااااا منم میااااام !!!منممم میاممممم!!!!!
با تعجب و نگرانی سریع بلند شد و دست منو که عین کانگرو وسط اتاق میپریدم و گرفت نشوندم روی تخت و پشت دستشو گذاشت رو پیشونیم و با نگران گفت
- وای نیکا حالت بده تب مب داری ؟چت شده تو ؟؟؟
با حرص دستشو از روی پیشونیم پس زدم
- اه مرض! دارم میگم ارسلات راضی شد که بزاره بیام جشن !!!
با اخم نگام کرد
-ای خفه نشی دختر واسه این عین قورباغه پریدی تو اتاقم و سکتم دادی مگه دست خودش بود که نزاره من هر جور شده میبردمت جشن
بلند خندیدم
- به هرحال دارم میمیرم از ذوق وای میتونم با رضاا حرف بزنم و همه چیزو بهش بگم یهو ساکت شدم
اوه اوه چرا من همش دارم امروز سووووتیییییی میییییدمم
دیانا با شک و تعجب نگام کرد
- چی ؟؟ رضا ؟؟؟رضا کیه دیگه ؟؟چیو میخوای بهش بگی ؟؟
لبمو گاز گرفتم و اروم گفتم:
- هنوز یه چیزاییو وقت نشد که بهت بگم راستش یه اتفاقاتی افتاده که خبر نداری
تلبکار با چشای گرد گفت :
- چییییی ؟؟؟ چه اتفاقاتی؟؟؟مگه تونستی با عسل تماس بگیری که میدونی چه اتفاقایی افتاده !؟
با خنده گفتم:
- نه خودش اومد اینجا
دیانا دیگه چشماش داشت از تعجب میفتاد کف اتاق با بهت گفت
- دوربین مخفیه دیگه جون دیانا داری سرکارم میزاری نیکا؟؟؟
غش غش خندیدم
- نههههههه دیانا باور کن راست میگم باورت نمیشه قیافم چجوری بود وقتی فهمیدم همکار جدید ارسلان داداشمه داشتم سکته میکردم از تعجب
دیانا دیگه داشت پس میفتاد که شروع کردم همینجوری براش ماجرای خودم و رضاا و اتفاقات افتاده رو تعریف کردن
۱.۹k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.