"تيمارستان صورتی" پارت بیست و چهارم
ویو ا/ت
یعنی چی ،خاطراتم؟ اهه نمیدونم بهتره زیاد به خودم فشار نیارم..راستش زیادم مشتاق نیستم ..زندگی بدبختانه ام رو بیاد بیارم..
سویون:ا/ت پاشو بریم..
ا/ت:اونی..تو چیزی درمورد گذشتم میدونی؟
سویون:رفتیم خونه..مفصل راجبش صحبت میکنیم..
رفتیم پایین تهیونگ و جیمین پیش ماشین بودن..جونگ کوک داشت کارای ترخیصم رو انجام میداد..که اومد..
ا/ت:از همتون ممنونم..بخاطر من توی زحمت افتادین..
جیمین:ا/ت این حرفو نزن..تو بخشی از خانواده ی مایی..
سویون:راست میگه ..نمیخوام الان چیزی رو لو بدم بیا بریم خونه همه چیز رو واست تعریف میکنم..
سوار ماشین شدیم..سکوت خاصی برقرار بود..کسی واسه ی حرف زدن داوطلب نمیشد..پس چیزی نگفتیم و رفتیم خونه..بالاخره رسیدیم..وارد که شدیم..
پ.جیمین:ا/ت خوبی دخترم؟
ا/ت:بله خوبم..
بقیه هم حالم رو پرسیدن..سوجون نبودش حتما خواب بود..اون بچه خیلی نازه..حس میکنم دیدمش اما نمیدونم کجا و کی..
سویون:بشین باید واست همه چیز رو بگم..
ا/ت:میشنوم..
دستم از استرس داشتن میلرزیدن که جونگ کوک دستام رو گرفت..به چشماش نگاه کردم که سویون شروع کرد.
سویون:سال ها پیش مادرم و پدرم از طریق پدر هاشون باهم آشنا شدن..اونا عاشق هم بودن به حدی که لحظه ای نمیتونستن از هم جدا بمونن..اما پدربزرگم یعنی پدر مادرم میگفت که مامانم باید با ی مرد تقریبا سن بالا ازدواج کنه..بابام بعد از شنیدن این موضوع به مرز جنون رسید..اونا تصمیم گرفتن باهم فرار کنن..و درست مثل نقشه اشون فرار کردن ..چند سال بعد..من بدنیا اومدم..همه چیز خوب بود ..هر روز خدا خانواده ی ما خوشحال تر از دیروز میشد..فهمیدیم که مامانم بازم حاملست ..من اون موقع تقریبا پنج سالم بود ..یکم حسودی میکردم اما از طرفی هم خیلی خوشحال بودم..که قراره ی خواهر کوچولو داشته باشم.. همه چیز خوب بود تا اینکه پدر بزرگم جامون رو پیدا کرد..اول از همه با خوش رویی اومد و گولمون زد..بعد از بدنیا اومدن اون دختر کوچولو ..زندگیمون خیلی خیلی شیرین تر شد..پدربزرگم که دید نمیتونه کاری کنه گفت که میره اما ی روزی برمیگرده..چند سال گذشت و اون دختر کوچولو بزرگتر شد ..بهم میگفت که از پسر عموش یعنی جیمین خوشش میاد ..اما این پسر عموی خنگ من هیچوقت اونو به عنوان عشقش ندید و همیشه سر به سر هم میزاشتن..
اشکام شروع کرد به ریختن..
ا/ت:اون دختر کوچولو من بودم نه؟
سویون:درسته..خواهر کوچولو من تو بودی..ی روزی که من برده بودمت خرید پدربزرگ جلومون ظاهر شد و تورو با خودش برد ..نمیدونم چطور اما حافظت رو پاک کرد و تورو داد به ی خانواده دیگه ..
ا/ت:مامان؟
سویون:چی؟
...
حمایت؟ اگه حمایت نمیکنین پاک کنم فیکو هارو
یعنی چی ،خاطراتم؟ اهه نمیدونم بهتره زیاد به خودم فشار نیارم..راستش زیادم مشتاق نیستم ..زندگی بدبختانه ام رو بیاد بیارم..
سویون:ا/ت پاشو بریم..
ا/ت:اونی..تو چیزی درمورد گذشتم میدونی؟
سویون:رفتیم خونه..مفصل راجبش صحبت میکنیم..
رفتیم پایین تهیونگ و جیمین پیش ماشین بودن..جونگ کوک داشت کارای ترخیصم رو انجام میداد..که اومد..
ا/ت:از همتون ممنونم..بخاطر من توی زحمت افتادین..
جیمین:ا/ت این حرفو نزن..تو بخشی از خانواده ی مایی..
سویون:راست میگه ..نمیخوام الان چیزی رو لو بدم بیا بریم خونه همه چیز رو واست تعریف میکنم..
سوار ماشین شدیم..سکوت خاصی برقرار بود..کسی واسه ی حرف زدن داوطلب نمیشد..پس چیزی نگفتیم و رفتیم خونه..بالاخره رسیدیم..وارد که شدیم..
پ.جیمین:ا/ت خوبی دخترم؟
ا/ت:بله خوبم..
بقیه هم حالم رو پرسیدن..سوجون نبودش حتما خواب بود..اون بچه خیلی نازه..حس میکنم دیدمش اما نمیدونم کجا و کی..
سویون:بشین باید واست همه چیز رو بگم..
ا/ت:میشنوم..
دستم از استرس داشتن میلرزیدن که جونگ کوک دستام رو گرفت..به چشماش نگاه کردم که سویون شروع کرد.
سویون:سال ها پیش مادرم و پدرم از طریق پدر هاشون باهم آشنا شدن..اونا عاشق هم بودن به حدی که لحظه ای نمیتونستن از هم جدا بمونن..اما پدربزرگم یعنی پدر مادرم میگفت که مامانم باید با ی مرد تقریبا سن بالا ازدواج کنه..بابام بعد از شنیدن این موضوع به مرز جنون رسید..اونا تصمیم گرفتن باهم فرار کنن..و درست مثل نقشه اشون فرار کردن ..چند سال بعد..من بدنیا اومدم..همه چیز خوب بود ..هر روز خدا خانواده ی ما خوشحال تر از دیروز میشد..فهمیدیم که مامانم بازم حاملست ..من اون موقع تقریبا پنج سالم بود ..یکم حسودی میکردم اما از طرفی هم خیلی خوشحال بودم..که قراره ی خواهر کوچولو داشته باشم.. همه چیز خوب بود تا اینکه پدر بزرگم جامون رو پیدا کرد..اول از همه با خوش رویی اومد و گولمون زد..بعد از بدنیا اومدن اون دختر کوچولو ..زندگیمون خیلی خیلی شیرین تر شد..پدربزرگم که دید نمیتونه کاری کنه گفت که میره اما ی روزی برمیگرده..چند سال گذشت و اون دختر کوچولو بزرگتر شد ..بهم میگفت که از پسر عموش یعنی جیمین خوشش میاد ..اما این پسر عموی خنگ من هیچوقت اونو به عنوان عشقش ندید و همیشه سر به سر هم میزاشتن..
اشکام شروع کرد به ریختن..
ا/ت:اون دختر کوچولو من بودم نه؟
سویون:درسته..خواهر کوچولو من تو بودی..ی روزی که من برده بودمت خرید پدربزرگ جلومون ظاهر شد و تورو با خودش برد ..نمیدونم چطور اما حافظت رو پاک کرد و تورو داد به ی خانواده دیگه ..
ا/ت:مامان؟
سویون:چی؟
...
حمایت؟ اگه حمایت نمیکنین پاک کنم فیکو هارو
۱۱.۲k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.