trap
......................................................
نامجون همینجور که از پلهها پایین میومد، رو به جین که مشغول آماده
کردن شام بود، گفت:
ـ امشب شام چی داریم؟
ـ نودل مرغ.
ـ واو... وای من عاشق نودل مرغم.
جین قبل از اینکه گاز رو خاموش کنه، سمت نامجون برگشت و توی
چشماش زل زد.
ـ نخیر... تو عاشق نودل مرغ نیستی. تو فقط عاشق خوردنی...
نامجون قیافهی متعجبی به خودش گرفت
ـ چطور اینقدر خوب من رو میشناسی؟
جین پوزخندی زد.
ـ من همهچیز تو رو... حتی اینچ به اینچ بدنت رو هم میشناسم.
ـ شما دوتا االن بازی "من کجای بدنتو میشناسم" راه انداختین؟
فلیکس همینطور که سراغ یخچال میرفت، بهشون تیکه انداخت. جین
پوکر نگاش کرد.
ـ آره... به تو چه؟ میخوای به تو هم بدنمو نشون بدم که اینچ به
اینچش رو بشناسی؟
ـ هی، هی... من اجازه نمیدم.
صدای نامجون دیگه دراومد. فلیکس در یخچال رو باز کرد و آب پرتقال
رو از توش برداشت.
ـ پولم به من بدی، حاضر نیستم حتی دستتو یه نگاه بندازم.
جین پوزخندی زد و برنج رو چک کرد که ببینه آمادهست یا نه... با به
یاد آوردن مسئلهای به سمت نامجون چرخید.
ـ نامجون...
ـ هومم؟
ـ تو... اون پسربچه رو یادت میاد که تهیونگ همیشه میرفت نگاهش
میکرد؟ قبال؟
ـ کدوم بچه؟
فلیکس هم با کنجکاوی به جین خیره شده بود.
ـ همون پسربچه دیگه... همون که جوری نگاهش میکرد انگار...
نمیدونم. 8 ،9 سال قبل از اینکه باباش بمیره...
نامجون مشغول به یاد آوردن خاطرات اون زمان شد.
ـ آهاا.. کوکی رو میگی؟
جین سرشو تکون داد.
ـ آره..
ـ کوکی دیگه کیه؟
فلیکس که از هیچی خبر نداشت، پرسید. نامجون به سمتش برگشت تا
جوابشو بده.
ـ کوکی... یه پسربچه بود که ته هیونگ اون موقع ها دوستش داشت.
فکر میکنم، 8 سال از دور فقط نگاهش میکرد تا اینکه پدرش مرد. تا
اونجایی که میدونم، دیگه سراغش نرفت.
ـ یواشکی نگاهش میکرد؟... ته هیونگ یواشکی اون بچه رو نگاه
میکرد؟
ـ آره... میدونی، وقتی اولین بار همدیگه رو دیدن، بچه فقط 5 سالش
بود. ته هیونگ 08 ساله بود.
ـ فاک... یعنی... یعنی ته هیونگ پدوفیلی چیزی داره؟
ـ نخیر... اون فقط دوستش داشت. نه اونطوری که فکر میکنی.
مطمئنا از بدن پسربچهی 5 ساله خوشش نمیاومد.
ـ فلیکس.. لطفا اینقدر کصشر نگو
جین بود که این دفعه به جای نامجون جواب داد. روش رو سمت
نامجون کرد.
ـ خب... حاال اون پسره اصال کجاست؟ چه اتفاقی واسش افتاد؟
نامجون به نشونهی ندونستن شونههاشو باال انداخت.
ـ نمیدونم.. تنها چیزی که میدونم اینه که ته هیونگ وقتی پدرش
مرد، تا 1 ماه سراغش نرفت. وقتی هم که رفت بهش سر بزنه، دیگه از
اونجا رفته بودن.
ـ رفته بودن؟
ـ آره.. اون موقع از اون خونه رفته بودن یه جای دیگه.
فلیکس دیگه نتونست جلوی کنجکاوی خودش رو بگیره.
نامجون همینجور که از پلهها پایین میومد، رو به جین که مشغول آماده
کردن شام بود، گفت:
ـ امشب شام چی داریم؟
ـ نودل مرغ.
ـ واو... وای من عاشق نودل مرغم.
جین قبل از اینکه گاز رو خاموش کنه، سمت نامجون برگشت و توی
چشماش زل زد.
ـ نخیر... تو عاشق نودل مرغ نیستی. تو فقط عاشق خوردنی...
نامجون قیافهی متعجبی به خودش گرفت
ـ چطور اینقدر خوب من رو میشناسی؟
جین پوزخندی زد.
ـ من همهچیز تو رو... حتی اینچ به اینچ بدنت رو هم میشناسم.
ـ شما دوتا االن بازی "من کجای بدنتو میشناسم" راه انداختین؟
فلیکس همینطور که سراغ یخچال میرفت، بهشون تیکه انداخت. جین
پوکر نگاش کرد.
ـ آره... به تو چه؟ میخوای به تو هم بدنمو نشون بدم که اینچ به
اینچش رو بشناسی؟
ـ هی، هی... من اجازه نمیدم.
صدای نامجون دیگه دراومد. فلیکس در یخچال رو باز کرد و آب پرتقال
رو از توش برداشت.
ـ پولم به من بدی، حاضر نیستم حتی دستتو یه نگاه بندازم.
جین پوزخندی زد و برنج رو چک کرد که ببینه آمادهست یا نه... با به
یاد آوردن مسئلهای به سمت نامجون چرخید.
ـ نامجون...
ـ هومم؟
ـ تو... اون پسربچه رو یادت میاد که تهیونگ همیشه میرفت نگاهش
میکرد؟ قبال؟
ـ کدوم بچه؟
فلیکس هم با کنجکاوی به جین خیره شده بود.
ـ همون پسربچه دیگه... همون که جوری نگاهش میکرد انگار...
نمیدونم. 8 ،9 سال قبل از اینکه باباش بمیره...
نامجون مشغول به یاد آوردن خاطرات اون زمان شد.
ـ آهاا.. کوکی رو میگی؟
جین سرشو تکون داد.
ـ آره..
ـ کوکی دیگه کیه؟
فلیکس که از هیچی خبر نداشت، پرسید. نامجون به سمتش برگشت تا
جوابشو بده.
ـ کوکی... یه پسربچه بود که ته هیونگ اون موقع ها دوستش داشت.
فکر میکنم، 8 سال از دور فقط نگاهش میکرد تا اینکه پدرش مرد. تا
اونجایی که میدونم، دیگه سراغش نرفت.
ـ یواشکی نگاهش میکرد؟... ته هیونگ یواشکی اون بچه رو نگاه
میکرد؟
ـ آره... میدونی، وقتی اولین بار همدیگه رو دیدن، بچه فقط 5 سالش
بود. ته هیونگ 08 ساله بود.
ـ فاک... یعنی... یعنی ته هیونگ پدوفیلی چیزی داره؟
ـ نخیر... اون فقط دوستش داشت. نه اونطوری که فکر میکنی.
مطمئنا از بدن پسربچهی 5 ساله خوشش نمیاومد.
ـ فلیکس.. لطفا اینقدر کصشر نگو
جین بود که این دفعه به جای نامجون جواب داد. روش رو سمت
نامجون کرد.
ـ خب... حاال اون پسره اصال کجاست؟ چه اتفاقی واسش افتاد؟
نامجون به نشونهی ندونستن شونههاشو باال انداخت.
ـ نمیدونم.. تنها چیزی که میدونم اینه که ته هیونگ وقتی پدرش
مرد، تا 1 ماه سراغش نرفت. وقتی هم که رفت بهش سر بزنه، دیگه از
اونجا رفته بودن.
ـ رفته بودن؟
ـ آره.. اون موقع از اون خونه رفته بودن یه جای دیگه.
فلیکس دیگه نتونست جلوی کنجکاوی خودش رو بگیره.
۹.۹k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.