🍷ارباب و برده 🍷پارت 30
🍷ارباب و برده🍷
پارت_30
ویو ا/ت:کوک گفت برم پیش دخترا بشینم و منم رفتم....داشتیم صحبت میکردیم که دیدم کوک رو کاناپهی آخر سالن نشسته ....
زیاد توجی نکردم و به صحبتام با دخترا ادامه دادم .....که یهو جمعیت زیادی وارد سالن شدن......کلی بادیگارد مصلح و یه زن و مرد تقریبا ۴۵ یا ۵۰ ساله ....همزمان با ورودشون همه از جاشون بلند شدن...موسیقی قطع شد .....و همه ساکت شدن....همه وایساده بودن ؛غیر از کوک!منم وایساده بودم .......
تو همین فکرا بودم که صدای کوک توجهم رو جلب کرد:
کوک:خوش اومدید(خیلی سرد)
زن و مرد:خیلی ممنون(با لبخند)
ویو ا/ت: دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و در گوش کتی گفتم:
ا/ت: کتی ....اونا کین؟؟!
کتی:واقعا نمیدونی....اون مرد جناب جئون بزرگه.....و اون زن هم زن دومشه....اونا پدر و نامادری کوکن!
ا/ت:واقعا؟خب چرا اینطوری باهم حرف میزنن؟!
کتی:خب کوک دل خوشی از پدرش نداره و امشبم فقط به خاطر اعتبار پدرش اونو دعوت کرده!
ا/ت:آها باشه.....
همه بهشون نگا میکردن که پدر کوک یه کاغذ از جیبش در آورد و به سمت کوک گرفتش ...کوک کاغذ رو از پدرش گرفت و نوشته ش رو خوند:
نوشته ی داخل کاغذ: امشب به میدلای پیشنهاد ازدواج میدی!من به پدرش نیاز دارم(بچه ها پدر میدلای هم یه مافیای برجستهست ....قبلا که کوک و میدلای رل بودن پدر کوک و پدر میدلای شریک بودن ولی بعدا که رابطشون به هم خورد شراکت اوناهم به هم خورد)
کوک کاغذ رو خوند و داخل جیبش گذاشت و یه چیزی در گوش پدرش گفت و یکم ازش فاصله گرفت ....پدرش با صدای بلند گفت :
پ.ک: خواهش میکنم بشینید...چرا وایسادید؟!چرا موسیقی رو قطع کردید !
ویو ا/ت:همین که اینو گفت گروه موسیقی شروع به نواختن کردن و همه به یه کاری مشغول شدن....منم نشستم و خواستم بقیه ی حرفام رو به دخترا بگم که صدای کوک تنمو لرزوند:!
کوک:ا/تتتتتتتتتتتتتتتت(داد)
ا/ت:....(با دادی که زد کم مونده بود سکته کنم .....ا نگاهش فهمیدم که میخواد برم پیشش بدون معطلی رفتم و کنارش وایسادم)
کوک:خب جناب جئون بزرگ میخوام کسی که قراره برای تمام اموالت وارث بیاره رو بهت معرفی کنم .....جئون ا/ت!
از فردا این دختر که میبینی اسم من رو میگیره .....بهتره باهاش مشکلی نداشته باشی!
پ.ک: وارث من نباید گدازاده باشه!
کوک:یه تار موی همین گدازاده به تمام خاندان جئون می ارزه!
پ.ک: از اشناییتون خوشبختم خانم ا/ت.....(تو ذهنش: این دختر خیلی زیباست! فقط موندم چطور با کوک رفته تو رابطه !(خیلیم دلش بخوااااد) تمام دخترا و زنای این مهمونی رو هم یک دهمه زیباییه این دختر رو ندارن!)
ا/ت:.....(نمیدونستم چیکار کنم و چی بگم میخواستم تعظیم کنم ولی ترسیدم کوک بعدش دعوام کنه واسه همین بهش نگاه کردم و اونم سری به نشونه ی تائید تکون داد و منم تعظیم کردم و گفتم: )
ا/ت:منم همینطور جناب جئون!^^
*پدر و نامادری کوک رفتن اونطرف و منم خواستم برگردم پیش دختراکه کوک گفت:*
کوک:کجا؟!(عصبی)
ا/ت:خب....خب....پیش دخترا دیگه...
کوک: پیش خودم (منظورش اینه که پیش خودم بشین )
ا/ت:باشه.....
ویو ا/ت:رفتم و کنارش نشستم و با ذوق به همه جا نگاه میکردم .....کوک هم رو من میخ کرده بود و هیچ جایی و هیچکسی رو غیر من نگاه نمیکرد که گفتم:......
بچه ها معذرت واسه کم فعالیتی .....به خدا درس و مامانم نمیذارن ......واقعا ببخشید🙏😔
پارت_30
ویو ا/ت:کوک گفت برم پیش دخترا بشینم و منم رفتم....داشتیم صحبت میکردیم که دیدم کوک رو کاناپهی آخر سالن نشسته ....
زیاد توجی نکردم و به صحبتام با دخترا ادامه دادم .....که یهو جمعیت زیادی وارد سالن شدن......کلی بادیگارد مصلح و یه زن و مرد تقریبا ۴۵ یا ۵۰ ساله ....همزمان با ورودشون همه از جاشون بلند شدن...موسیقی قطع شد .....و همه ساکت شدن....همه وایساده بودن ؛غیر از کوک!منم وایساده بودم .......
تو همین فکرا بودم که صدای کوک توجهم رو جلب کرد:
کوک:خوش اومدید(خیلی سرد)
زن و مرد:خیلی ممنون(با لبخند)
ویو ا/ت: دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و در گوش کتی گفتم:
ا/ت: کتی ....اونا کین؟؟!
کتی:واقعا نمیدونی....اون مرد جناب جئون بزرگه.....و اون زن هم زن دومشه....اونا پدر و نامادری کوکن!
ا/ت:واقعا؟خب چرا اینطوری باهم حرف میزنن؟!
کتی:خب کوک دل خوشی از پدرش نداره و امشبم فقط به خاطر اعتبار پدرش اونو دعوت کرده!
ا/ت:آها باشه.....
همه بهشون نگا میکردن که پدر کوک یه کاغذ از جیبش در آورد و به سمت کوک گرفتش ...کوک کاغذ رو از پدرش گرفت و نوشته ش رو خوند:
نوشته ی داخل کاغذ: امشب به میدلای پیشنهاد ازدواج میدی!من به پدرش نیاز دارم(بچه ها پدر میدلای هم یه مافیای برجستهست ....قبلا که کوک و میدلای رل بودن پدر کوک و پدر میدلای شریک بودن ولی بعدا که رابطشون به هم خورد شراکت اوناهم به هم خورد)
کوک کاغذ رو خوند و داخل جیبش گذاشت و یه چیزی در گوش پدرش گفت و یکم ازش فاصله گرفت ....پدرش با صدای بلند گفت :
پ.ک: خواهش میکنم بشینید...چرا وایسادید؟!چرا موسیقی رو قطع کردید !
ویو ا/ت:همین که اینو گفت گروه موسیقی شروع به نواختن کردن و همه به یه کاری مشغول شدن....منم نشستم و خواستم بقیه ی حرفام رو به دخترا بگم که صدای کوک تنمو لرزوند:!
کوک:ا/تتتتتتتتتتتتتتتت(داد)
ا/ت:....(با دادی که زد کم مونده بود سکته کنم .....ا نگاهش فهمیدم که میخواد برم پیشش بدون معطلی رفتم و کنارش وایسادم)
کوک:خب جناب جئون بزرگ میخوام کسی که قراره برای تمام اموالت وارث بیاره رو بهت معرفی کنم .....جئون ا/ت!
از فردا این دختر که میبینی اسم من رو میگیره .....بهتره باهاش مشکلی نداشته باشی!
پ.ک: وارث من نباید گدازاده باشه!
کوک:یه تار موی همین گدازاده به تمام خاندان جئون می ارزه!
پ.ک: از اشناییتون خوشبختم خانم ا/ت.....(تو ذهنش: این دختر خیلی زیباست! فقط موندم چطور با کوک رفته تو رابطه !(خیلیم دلش بخوااااد) تمام دخترا و زنای این مهمونی رو هم یک دهمه زیباییه این دختر رو ندارن!)
ا/ت:.....(نمیدونستم چیکار کنم و چی بگم میخواستم تعظیم کنم ولی ترسیدم کوک بعدش دعوام کنه واسه همین بهش نگاه کردم و اونم سری به نشونه ی تائید تکون داد و منم تعظیم کردم و گفتم: )
ا/ت:منم همینطور جناب جئون!^^
*پدر و نامادری کوک رفتن اونطرف و منم خواستم برگردم پیش دختراکه کوک گفت:*
کوک:کجا؟!(عصبی)
ا/ت:خب....خب....پیش دخترا دیگه...
کوک: پیش خودم (منظورش اینه که پیش خودم بشین )
ا/ت:باشه.....
ویو ا/ت:رفتم و کنارش نشستم و با ذوق به همه جا نگاه میکردم .....کوک هم رو من میخ کرده بود و هیچ جایی و هیچکسی رو غیر من نگاه نمیکرد که گفتم:......
بچه ها معذرت واسه کم فعالیتی .....به خدا درس و مامانم نمیذارن ......واقعا ببخشید🙏😔
۸.۳k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.