ادامه Seven (part 9)
فردای آن روز _ * آغاز زندگی جدید *
پرتو های نور داخل اتاقک می تابید
چشمانش به زور باز شد ، روی تخت نشست و دستی به چشمانش کشید و تازه پی برد در چه مکانی قرار دارد
سریع از روی تخت بلند شد و سمت در رفت؛ دستیگره رو کشید اما دریغ....
آهی کشید و پشت در فرود آمد. لباس های داخل تنش چقدر فرق میکرد ، از اعصبانیت دستانش مشت شد و روی زمین کوبید
با دقت اتاق را آنالیز کرد، یک تخت دو نفره ، میز آرایش و یک کمد بزرگ و یک میله که گوشه ی اتاق خودنمایی میکرد
صدای باز شدن قفل در را شنید ، بلافاصله در تخت رفت و منتظر ماند
در باز شد ، دختری با موهای بسته و لباس بلند مشکی سفید داخل شد
تا کمر خم شد ، بعد با نگاه سردی گفت :
" ارباب دستور دادن آماده شید و به صرف صبحانه بیاید."
پرتو های نور داخل اتاقک می تابید
چشمانش به زور باز شد ، روی تخت نشست و دستی به چشمانش کشید و تازه پی برد در چه مکانی قرار دارد
سریع از روی تخت بلند شد و سمت در رفت؛ دستیگره رو کشید اما دریغ....
آهی کشید و پشت در فرود آمد. لباس های داخل تنش چقدر فرق میکرد ، از اعصبانیت دستانش مشت شد و روی زمین کوبید
با دقت اتاق را آنالیز کرد، یک تخت دو نفره ، میز آرایش و یک کمد بزرگ و یک میله که گوشه ی اتاق خودنمایی میکرد
صدای باز شدن قفل در را شنید ، بلافاصله در تخت رفت و منتظر ماند
در باز شد ، دختری با موهای بسته و لباس بلند مشکی سفید داخل شد
تا کمر خم شد ، بعد با نگاه سردی گفت :
" ارباب دستور دادن آماده شید و به صرف صبحانه بیاید."
۱۲.۲k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.