گس لایتر/ پارت ۱۱۷
دو هفته بعد...
یون ها توی چند روزی که به خیانت هیونو پی برده بود حال خوبی نداشت... طوری رفتار میکرد انگار نه انگار اتفاقی افتاده... و همین رفتارش داجونگ و نابی رو نگران میکرد... اما کسی هم جرئت نداشت با یون ها در مورد هیونو صحبتی بکنه... چون عصبانی میشد... و میگفت من از رفتنش ناراحت نیستم و فقط دلم میخواد نابودش کنم...
اون از اینکه دیگران نسبت بهش احساس ترحم داشته باشن بیزار بود...
مثل همیشه به خودش میرسید و مرتب بود... کاملا به روال همیشه شرکت میرفت و کارشو انجام میداد... حتی از قبل با کارمنداش مهربونتر برخورد میکرد... ایل دونگ متوجه بود که اون حالش خوب نیست و این همه تظاهر کردنش برای اینه که دیگران براش دلسوزی نکنن... چون همه فهمیده بودن!... روزنامه و اخبار از خیانت بزرگ داماد ایم داجونگ صحبت میکردن... و کسی نبود که اینو نفهمیده باشه...
ایل دونگ بعد از تموم شدن کارش از پشت میزش بلند شد و از اتاق بیرون رفت... امروز کارش خیلی طول کشیده بود... همه کارمندا رفته بودن... حتی منشیشو فرستاده بود که بره...
ولی میدونست که ایم یون ها هنوز توی اتاقش مشغول کاره...
اون خودشو سرگرم کار میکرد و تا حد ممکن دیر به خونه میرفت...
ایل دونگ جلوی اتاق یون ها ایستاد... با خودش فکر کرد بدون اینکه به یون ها حس ترحم نشون بده سعی کنه با هم بیرون برن و نوشیدنی بخورن...
در اتاقشو زد...
-بفرمایید...
ایل دونگ در رو باز کرد و وارد شد... آروم به سمت میز یون ها رفت... اون سرش توی لپ تاپش بود و به ایل دونگ نگاه نمیکرد...
ایل دونگ انگشتاشو تو هم گره کرد و گفت: خانوم ایم... خیلی وقته ساعت کاری تموم شده... همه رفتن... نمیخواین برین خونه؟...
یون ها نگاهی ایل دونگ انداخت و گفت: ولی من هنوز کار دارم...
ایل دونگ جلوتر رفت و روی صندلی روبروی یون ها نشست... و گفت: الان فقط من و شما توی شرکتیم... شب شده!
یون ها: گفتم که! ... هنوز کار دارم
ایل دونگ: یه چیزی میخوام بگم ولی میترسم عصبانی بشین...
یون ها نفس کلافه ای کشید و گفت: تا نشنوم که نمیدونم عصبانی میشم یا نه...
ایل دونگ به خودش جرئت داد تا حرفشو بزنه... بلاخره باید کاری میکرد کمی یون ها باهاش صمیمی تر بشه... وگرنه هیچوقت نمیتونست دلشو به دست بیاره...
خودشو جلو کشید و لبه ی صندلی نشست و گفت: روز اول توی شرکت پیشنهاد دادم که با هم ناهار بخوریم ولی شما عصبانی شدین... در صورتیکه من فقط به عنوان یه دوست اون پیشنهاد رو دادم
یون ها: خب... نکنه انتظار داشتین سریع باهاتون گرم بگیرم؟... من که شما رو نمیشناختم
ایل دونگ: بله... حق داشتین... الان میخوام بگم حالا که شب شده بریم با هم شام بخوریم ولی فک کنم بازم قبول نکنین...
یون ها توی چند روزی که به خیانت هیونو پی برده بود حال خوبی نداشت... طوری رفتار میکرد انگار نه انگار اتفاقی افتاده... و همین رفتارش داجونگ و نابی رو نگران میکرد... اما کسی هم جرئت نداشت با یون ها در مورد هیونو صحبتی بکنه... چون عصبانی میشد... و میگفت من از رفتنش ناراحت نیستم و فقط دلم میخواد نابودش کنم...
اون از اینکه دیگران نسبت بهش احساس ترحم داشته باشن بیزار بود...
مثل همیشه به خودش میرسید و مرتب بود... کاملا به روال همیشه شرکت میرفت و کارشو انجام میداد... حتی از قبل با کارمنداش مهربونتر برخورد میکرد... ایل دونگ متوجه بود که اون حالش خوب نیست و این همه تظاهر کردنش برای اینه که دیگران براش دلسوزی نکنن... چون همه فهمیده بودن!... روزنامه و اخبار از خیانت بزرگ داماد ایم داجونگ صحبت میکردن... و کسی نبود که اینو نفهمیده باشه...
ایل دونگ بعد از تموم شدن کارش از پشت میزش بلند شد و از اتاق بیرون رفت... امروز کارش خیلی طول کشیده بود... همه کارمندا رفته بودن... حتی منشیشو فرستاده بود که بره...
ولی میدونست که ایم یون ها هنوز توی اتاقش مشغول کاره...
اون خودشو سرگرم کار میکرد و تا حد ممکن دیر به خونه میرفت...
ایل دونگ جلوی اتاق یون ها ایستاد... با خودش فکر کرد بدون اینکه به یون ها حس ترحم نشون بده سعی کنه با هم بیرون برن و نوشیدنی بخورن...
در اتاقشو زد...
-بفرمایید...
ایل دونگ در رو باز کرد و وارد شد... آروم به سمت میز یون ها رفت... اون سرش توی لپ تاپش بود و به ایل دونگ نگاه نمیکرد...
ایل دونگ انگشتاشو تو هم گره کرد و گفت: خانوم ایم... خیلی وقته ساعت کاری تموم شده... همه رفتن... نمیخواین برین خونه؟...
یون ها نگاهی ایل دونگ انداخت و گفت: ولی من هنوز کار دارم...
ایل دونگ جلوتر رفت و روی صندلی روبروی یون ها نشست... و گفت: الان فقط من و شما توی شرکتیم... شب شده!
یون ها: گفتم که! ... هنوز کار دارم
ایل دونگ: یه چیزی میخوام بگم ولی میترسم عصبانی بشین...
یون ها نفس کلافه ای کشید و گفت: تا نشنوم که نمیدونم عصبانی میشم یا نه...
ایل دونگ به خودش جرئت داد تا حرفشو بزنه... بلاخره باید کاری میکرد کمی یون ها باهاش صمیمی تر بشه... وگرنه هیچوقت نمیتونست دلشو به دست بیاره...
خودشو جلو کشید و لبه ی صندلی نشست و گفت: روز اول توی شرکت پیشنهاد دادم که با هم ناهار بخوریم ولی شما عصبانی شدین... در صورتیکه من فقط به عنوان یه دوست اون پیشنهاد رو دادم
یون ها: خب... نکنه انتظار داشتین سریع باهاتون گرم بگیرم؟... من که شما رو نمیشناختم
ایل دونگ: بله... حق داشتین... الان میخوام بگم حالا که شب شده بریم با هم شام بخوریم ولی فک کنم بازم قبول نکنین...
۱۴.۸k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.