پارت 51
به سختی بلند شدم و با دستهای لرزونم به عکسها اشاره
کردم؛ با صدایی که به خاطر جیغهام گرفته بود گفتم:
- جی..جیمین
... ایـ..ینا واقعیه؟
خواست باز هم به سمتم بیاد که گفتم:
ت:جلو نیا..اصـ..صلا!
با صدایی که بغض درونش مشهود بود گفت:
جیمین
: ت... داری اشتباه می کنی، اینا یه موضوع دیگه ای !
ت:چه موضوعی جز نامرد بودنت، جز پست بودنت؟ جیمین
فقط
بگو چرا من، چرا منو بازیچه کردی؟ تو که میدونستی قلبم زود
می ره، تو که یه بچه داری!
اشک از چشمهاش پایین اومد و با صدای گرفتهای گفت:
جیمین
:اون بچه مال من نیست! اصال اون زنه هم همسر من نیست
ت:پس میگی فوتوشاپه دیگه؟
موهاش رو چنگ زد و داد زد:
جیمین
:نه، نه!
آرومتر ادامه داد:
جیمین
: بزار میگم... اونا به من ربطی ندارن.
ناخواسته، دیوانه وار قهقهه ای زدم ولی همین کافی بود تا دوباره
بزنم زیر گریه.
ت:البـ... البته اون بوسیدن تو و لیا هم دروغ بوده، هان؟
جیمین
دوباره داد زد:
جیمین: آره... آره، الکی بود اون اتفاقی افتاد؛ لیا افتاد رو من!
دیگه نمیخواستم به چرندیاتش گوش بدم؛ با درد کیفم رو
برداشتم و خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت.
دیوانهوار، تکون خوردم و بازوم رو از دستش کشیدم.
ب ه سمت در رفتم که سرم تیر کشید و »آخ«ی گفتم که و معلق
تو هوا شدم.
]جیمین[
قبل از اینکه بیافته، تو بغلم گرفتمش. بغضم شکست و روی
زمین افتادم. نه، نه! با صدای عزرائیل این روزهام ساکت
شدم.
لیا:میبینم که بد تقاص دادی، جیمین خان!
با نفرت نگاهش کردم و خشمگین غریدم:
جیمین: نابودت میکنم لیا، نابود!
قهقهه ای زد و گفت:
جیمین: نه عشقم، تو نمیتونی منو نابود کنی، نمیتونی!
جیمین :حسابت رو میرسم؛ کاری میکنم که مرغهای آسمون به
حالت زار بزنن!
فقط برای یه لحظه ترس توی چشمهاش لونه کرد اما سریع
خودش رو جمع کرد و گفت:
لیا:خب من برم، بابای!
با رفتنش به ت که توی بغلم بود، نگاه کردم و آهسته، با
پاهای لرزون بلند شدم. آهسته از خونه بیرون رفتم و بدون اینکه
در رو ببندم، به سمت آسانسور رفتم. در که باز شد وارد شدم و
دکمه طبقه هم کف رو زدم.
آهسته زمزمه کردم:
جیمین: تو مال منی؛ حتی اگه صد نفر برای جداییمون جلمون بشه!
پیشونیش رو بوسیدم و از آسانسور بیرون اومدم. با احتیاط به
سمت ماشین رفتم و درش رو باز کردم ت رو عقب گذاشتم و
خودم جلو سوار شدم.
با سرعت به سمت بیمارستان روندم. سوجون بهم گفت که گوشیم
رو کی برده.
گوشی رو از روی داشبرد برداشتم و شماره بابا رو گرفتم که
سریع جواب داد:
بابا جیمین:بله پسرم.
جیمین: بابا نابود شد، نابود!
کردم؛ با صدایی که به خاطر جیغهام گرفته بود گفتم:
- جی..جیمین
... ایـ..ینا واقعیه؟
خواست باز هم به سمتم بیاد که گفتم:
ت:جلو نیا..اصـ..صلا!
با صدایی که بغض درونش مشهود بود گفت:
جیمین
: ت... داری اشتباه می کنی، اینا یه موضوع دیگه ای !
ت:چه موضوعی جز نامرد بودنت، جز پست بودنت؟ جیمین
فقط
بگو چرا من، چرا منو بازیچه کردی؟ تو که میدونستی قلبم زود
می ره، تو که یه بچه داری!
اشک از چشمهاش پایین اومد و با صدای گرفتهای گفت:
جیمین
:اون بچه مال من نیست! اصال اون زنه هم همسر من نیست
ت:پس میگی فوتوشاپه دیگه؟
موهاش رو چنگ زد و داد زد:
جیمین
:نه، نه!
آرومتر ادامه داد:
جیمین
: بزار میگم... اونا به من ربطی ندارن.
ناخواسته، دیوانه وار قهقهه ای زدم ولی همین کافی بود تا دوباره
بزنم زیر گریه.
ت:البـ... البته اون بوسیدن تو و لیا هم دروغ بوده، هان؟
جیمین
دوباره داد زد:
جیمین: آره... آره، الکی بود اون اتفاقی افتاد؛ لیا افتاد رو من!
دیگه نمیخواستم به چرندیاتش گوش بدم؛ با درد کیفم رو
برداشتم و خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت.
دیوانهوار، تکون خوردم و بازوم رو از دستش کشیدم.
ب ه سمت در رفتم که سرم تیر کشید و »آخ«ی گفتم که و معلق
تو هوا شدم.
]جیمین[
قبل از اینکه بیافته، تو بغلم گرفتمش. بغضم شکست و روی
زمین افتادم. نه، نه! با صدای عزرائیل این روزهام ساکت
شدم.
لیا:میبینم که بد تقاص دادی، جیمین خان!
با نفرت نگاهش کردم و خشمگین غریدم:
جیمین: نابودت میکنم لیا، نابود!
قهقهه ای زد و گفت:
جیمین: نه عشقم، تو نمیتونی منو نابود کنی، نمیتونی!
جیمین :حسابت رو میرسم؛ کاری میکنم که مرغهای آسمون به
حالت زار بزنن!
فقط برای یه لحظه ترس توی چشمهاش لونه کرد اما سریع
خودش رو جمع کرد و گفت:
لیا:خب من برم، بابای!
با رفتنش به ت که توی بغلم بود، نگاه کردم و آهسته، با
پاهای لرزون بلند شدم. آهسته از خونه بیرون رفتم و بدون اینکه
در رو ببندم، به سمت آسانسور رفتم. در که باز شد وارد شدم و
دکمه طبقه هم کف رو زدم.
آهسته زمزمه کردم:
جیمین: تو مال منی؛ حتی اگه صد نفر برای جداییمون جلمون بشه!
پیشونیش رو بوسیدم و از آسانسور بیرون اومدم. با احتیاط به
سمت ماشین رفتم و درش رو باز کردم ت رو عقب گذاشتم و
خودم جلو سوار شدم.
با سرعت به سمت بیمارستان روندم. سوجون بهم گفت که گوشیم
رو کی برده.
گوشی رو از روی داشبرد برداشتم و شماره بابا رو گرفتم که
سریع جواب داد:
بابا جیمین:بله پسرم.
جیمین: بابا نابود شد، نابود!
۵.۳k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.