P39
P39
جونگکوک و یونا حاضر شدن و از پله ها رفتن پایین...
×کجا پسرم...
=دیگه میریم...خونه خودمون....
×عه....باشه..بسلامت...یونا حواست به خودت باشه....
÷باشع مامان....
+عه رفتید...ما هم میخوایم بریم....
تهیونگ برو تهجینو بیار...
کوک بیا....
=..چیه....
+حواست بهش باشه ها....
=باشه بابا حواسم هست...
+خداحافظ....
یه کم گذشت و جونگکوک و یونا رفتن....
و تهیونگ هم با ساکا و تهجین اومد پایین...
+بریم....
_آره بیا اینو بگیر...لباس بپوشونه مریض نشه....
+وا...وسط تابستون چه مریضی ای...
_بپوشون دارم میگم....
با مامانینا خداحافظی کردیم و راهی خونه شدیم...
(تو ماشین)
....تهجین بلند شد و همونجور که تو بغلم خواب بود نشست....
+...بیدار شدی مامانی؟
_کل روز رو خواب بوده الان پا شده...
سرشو گذاشت رو سینم و چشماشو بست...
_وای ات...سرما میخوره میگمم..بپوشونشش دیگه..
+..سر من داد نزن....
_میگم بپوشونش...چیزی گفتم...؟
+داد زدی گفتی....
_برو بابا..تو هم توهممیزنیا...
+......
سکوت کردم و گذاشتم برسیم خونه....
تخجین رو دور پتو پیچوندم و بغلش کردم....
در عمارت با ریموت باز شد و رفتیم داخل....
ماشینو همونجا گذاشت و زود تر از خودش من پیاده شدم....
چون هوا بارونی بود و کفشام گلی بود...کفشامو در آوردم بعد رفتیم تو...
از پله ها بالا رفتم و رسیدم به اتاق خودمون...
تهجین هم بیدار بود....پتو رو برداشتم و گذاشتمش رو تخت....
داشتم لباسامو عوض میکردم که دیدم هی داره سعی میکنه بلند شه...
و هی میوفته...
+وای تهجین...نکن بگیر بخواب...توروخدا...
تازگیا یاد گرفته بود هرچی میگفتی میگفت نه و بعدش از خنده غش میکرد....
و الانم گفت....
با یه نیم تنه باریک بودم و اومدن لپ تهجینو بو.سیدم....و یدفعه تهیونگ اومد داخل....
جونگکوک و یونا حاضر شدن و از پله ها رفتن پایین...
×کجا پسرم...
=دیگه میریم...خونه خودمون....
×عه....باشه..بسلامت...یونا حواست به خودت باشه....
÷باشع مامان....
+عه رفتید...ما هم میخوایم بریم....
تهیونگ برو تهجینو بیار...
کوک بیا....
=..چیه....
+حواست بهش باشه ها....
=باشه بابا حواسم هست...
+خداحافظ....
یه کم گذشت و جونگکوک و یونا رفتن....
و تهیونگ هم با ساکا و تهجین اومد پایین...
+بریم....
_آره بیا اینو بگیر...لباس بپوشونه مریض نشه....
+وا...وسط تابستون چه مریضی ای...
_بپوشون دارم میگم....
با مامانینا خداحافظی کردیم و راهی خونه شدیم...
(تو ماشین)
....تهجین بلند شد و همونجور که تو بغلم خواب بود نشست....
+...بیدار شدی مامانی؟
_کل روز رو خواب بوده الان پا شده...
سرشو گذاشت رو سینم و چشماشو بست...
_وای ات...سرما میخوره میگمم..بپوشونشش دیگه..
+..سر من داد نزن....
_میگم بپوشونش...چیزی گفتم...؟
+داد زدی گفتی....
_برو بابا..تو هم توهممیزنیا...
+......
سکوت کردم و گذاشتم برسیم خونه....
تخجین رو دور پتو پیچوندم و بغلش کردم....
در عمارت با ریموت باز شد و رفتیم داخل....
ماشینو همونجا گذاشت و زود تر از خودش من پیاده شدم....
چون هوا بارونی بود و کفشام گلی بود...کفشامو در آوردم بعد رفتیم تو...
از پله ها بالا رفتم و رسیدم به اتاق خودمون...
تهجین هم بیدار بود....پتو رو برداشتم و گذاشتمش رو تخت....
داشتم لباسامو عوض میکردم که دیدم هی داره سعی میکنه بلند شه...
و هی میوفته...
+وای تهجین...نکن بگیر بخواب...توروخدا...
تازگیا یاد گرفته بود هرچی میگفتی میگفت نه و بعدش از خنده غش میکرد....
و الانم گفت....
با یه نیم تنه باریک بودم و اومدن لپ تهجینو بو.سیدم....و یدفعه تهیونگ اومد داخل....
۱۴.۱k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.