یین و یانگ (پارت ۱۷)
خندیدم و گفتم : باشه . همون آهنگی که موقع اودیشن خوندم رو براش خوندم . وقتی تموم شد داشت با صورت بهتزده نگام می کرد . گفت : واو...نمیدونستم همچین صدایی داری . محال بود قبولت نکن ! اصلا... حنجره ات از خود بهشت اومده ! گفتم : مرسی ، داری بزرگش می کنی . کلی باهم خوندیم و رقصیدیم و خوش گذروندیم***گفتم : سویون ، دیره دیگه بیا بریم . فردا می خوایم بریم اردو . سویون گفت : باشه . تو راه برگشت داشتیم در مورد این حرف می زدیم که چقدر خوش گذشته . به خونه که رسیدم ، وسایلامو برای اردو جمع و جور کردم . یه پیام دیگه برای گوشیم اومد ، دوباره کمپانی بود . ۴ روز دیگه باید برای امضای قرارداد می رفتم و تاریخ شروع کارآموزی رو بهم می گفتن . اون شب با فکرام و رویاهام برای آینده خوابم برد .
(فردا صبح)
اتوبوس جلوی مدرسه منتظرمون بود . رفتیم سوار شدیم . من برای سویون کنارم جل گرفته بودم ولی تا خواست بشینه یه پسر پسش زد و نشست کنارم . من و سویون باهم گفتیم : هی ، چیکار میکنی؟ خودمونم از هماهنگی مون تعجب کردیم . رو کرد به سویون و گفت : به تو ربطی نداره ، میخوام پیش عشقم بشینم . این چی بلغور کرد . سویون گفت : قبل از اینکه عشق تو باشه ، دوست من بوده . حالا هم بلند شو ! معلم به سویون گفت که ساکت باشه و بره یه جای دیگه بشینه.
این پسره...🤬اسمش وو دو ایل عه . همه میدونن چه مارصفتیه . مجبورم تا اونجا تحملش کنم . هندزفریم رو گذاشتم توی گوشم و مثل همیشه به آهنگام پناه بردم . *** چقدر اینجا سر سبزه ! فکر نمی کردم انقدر سرسبز باشه . پیاده شدیم . اول از همه باید چادر ها رو برپا می کردیم . پسرا سمت چپ اردوگاه بودن و دخترا سمت راست . ولی پسرای چاپلوس هی میومدن اینور و کرم می ریختن . اون پسره دو ایل هم هی دور و برمون می پلکید . یهو یه تیکه رو از سویون گرفت و گفت : بکش کنار ...افتخار میدین کمکتون کنم بانو ؟ وای خدا چقدر این پسر حال بهم زنه . منم عصبانی شدم و چادر رو از دستش کشیدم و گفتم : برو پی کارت ! وگرنه کاری که نباید بکنم رو میکنم ! مثل اینکه یکم ترسید برای همین رفت اونور بعد برپا کردن چادر ها ، همه ی دانش آموزا رو یه جا جمع کردن . معلم گفت : خب بچه ها ، همونطور که می بینین هوا خیلی خوبه . پس به گروه های چهار نفره تقسیم بشین و باهم از جنگل دیدن کنین . به سرپرست هر گروه یه جی پی اس میدیم تا گم نشین . گوش هاتون رو هم ببرید و کنار خودتون نگهدارین . نمیخوایم اتفاق بدی واسه کسی بیوفته . همه به گروه های چهار نفره تقسیم شدیم .
#فیک_بی_تی_اس#جونگ_کوک
(فردا صبح)
اتوبوس جلوی مدرسه منتظرمون بود . رفتیم سوار شدیم . من برای سویون کنارم جل گرفته بودم ولی تا خواست بشینه یه پسر پسش زد و نشست کنارم . من و سویون باهم گفتیم : هی ، چیکار میکنی؟ خودمونم از هماهنگی مون تعجب کردیم . رو کرد به سویون و گفت : به تو ربطی نداره ، میخوام پیش عشقم بشینم . این چی بلغور کرد . سویون گفت : قبل از اینکه عشق تو باشه ، دوست من بوده . حالا هم بلند شو ! معلم به سویون گفت که ساکت باشه و بره یه جای دیگه بشینه.
این پسره...🤬اسمش وو دو ایل عه . همه میدونن چه مارصفتیه . مجبورم تا اونجا تحملش کنم . هندزفریم رو گذاشتم توی گوشم و مثل همیشه به آهنگام پناه بردم . *** چقدر اینجا سر سبزه ! فکر نمی کردم انقدر سرسبز باشه . پیاده شدیم . اول از همه باید چادر ها رو برپا می کردیم . پسرا سمت چپ اردوگاه بودن و دخترا سمت راست . ولی پسرای چاپلوس هی میومدن اینور و کرم می ریختن . اون پسره دو ایل هم هی دور و برمون می پلکید . یهو یه تیکه رو از سویون گرفت و گفت : بکش کنار ...افتخار میدین کمکتون کنم بانو ؟ وای خدا چقدر این پسر حال بهم زنه . منم عصبانی شدم و چادر رو از دستش کشیدم و گفتم : برو پی کارت ! وگرنه کاری که نباید بکنم رو میکنم ! مثل اینکه یکم ترسید برای همین رفت اونور بعد برپا کردن چادر ها ، همه ی دانش آموزا رو یه جا جمع کردن . معلم گفت : خب بچه ها ، همونطور که می بینین هوا خیلی خوبه . پس به گروه های چهار نفره تقسیم بشین و باهم از جنگل دیدن کنین . به سرپرست هر گروه یه جی پی اس میدیم تا گم نشین . گوش هاتون رو هم ببرید و کنار خودتون نگهدارین . نمیخوایم اتفاق بدی واسه کسی بیوفته . همه به گروه های چهار نفره تقسیم شدیم .
#فیک_بی_تی_اس#جونگ_کوک
۶.۹k
۲۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.