《دوپارتی๑》
#هان_جیسونگ
#استری_کیدز
دستشو گرفتی و به سمت آشپزخونه همراهیش کردی و بعد دستشو رها کردی
+خب حالا میتونی چشماتو باز کنی
آروم چشماشو باز کرد با دیدن صحنه چشماش برق زد هرگز نمیتونست بیشتر از این احساس خوشحالی کنه
غذا های متنوع و یک کیک وسط میز با شمع های کوچیک پراکنده روی میزو کل فضای آشپزخونه که همه جارو روشن میکردن و پر های گل سرخ حس خوبی بهش میداد به چشمات خیره شد
هان:تو همه اینکارارو خودت تنهایی انجام دادی؟برای من؟
با نگاه عاشقانه بهش نگاهی کردی
+اوهوم...نکنه خوشت نمیاد؟
بهت نگاه کرد و خندید
هان:اهه شوخی نکن معلومه که خوشم نمیاد عاشقشم
+چیییی؟عاشقشی؟پس من چیییی؟
به نمک ریختنت خندید
هان:البته معلومه که تورو بیشتر دوست دارم
با هم خندیدید و سمت میز رفتید و نشستید و شروع کردید به غذا خوردن بعد که غذا تموم شد باهم ظرف های اضافی رو جمع کردید و تو رفتی توی اتاق برای چند لحظه و بعد برگشتی و رو به روی هم نشستید
هان چاقو رو برداشت تا کیک رو تقسیم کنه ولی مانعش شدی
هان:چیه؟
+هیچی فقط...
نزاشت حرفتو کامل بزنی
هان:بزار بخوریم دیگه گشنگی مردیم
+همین الان کلی غذا خوردی😦
با هم خندیدید
+بزار حرفمو بزنم
هان:خب بگو
+میدونی این کیک برای چیه؟
هان:وات؟این مگه همینجوری واسه دسر نیست؟
+نههه
هان:وایسا...تو واسه مناسبت خاصی اینو تهیه کردی؟
با کنجکاوی بهت نگاه کرد
تو هم سرتو به نشونه تایید تکون دادی
هان:وای واقعنی؟پس چه مناسبتیه که یادم نمیاد تولدم یا تولدت که نیست
یکم فکر کرد
هان:اهااا سالگرد ازدواجمونه؟
با ناامیدی سرتو تکون دادی
+نهبابا سالگرد ازدواجمون که چند ماه پیش بود یادت نیست؟
هان:آره راست میگی...خب پس خودت بگو
+باشه باشه
لبخندی زدی و دستاتو از زیر میز بالا آوردی برگه ای که توی دستات بود رو به جیسونگ دادی و با ملایمت بهش نگاه کردی
+اینو ببین ما....ما پدر و مادر شدیم
هان کاغذو از دستت گرفت و نگاهی بهشانداخت از تعجب دهنش وا موند
هان:م...ما
نزدیک بود از خوشحالی گریش بگیره
هان:ما..ما قراره پدر و مادر بشیم؟
سرتو با خوشحالی به نشونه تایید تکون دادی
+اوهوم
از سر جاش بلند شد و اومد تورو توی آغوش گرفت و آروم نوازشت کرد
هان:این قراره کلا زندگیمونو تغییر بده یه تغییر اساسی
با لبخند سرشو گذاشت روی شونت
هان:باورم نمیشه
آروم دستتو روی کمرش کشیدی
+خب فقط ۷ ماه دیگه کوچولومون به دنیا میادا
از بغلش جدا شدی
+براش آماده ای؟باید آماده باشیم و پدر و مادر خیلی خوبی براش باشیم
هان با عشق و ستایش به تو خیره شده بود
در حالی که متوجه شد چقد زیبا به نظر میرسی در حالی که مقابلش وایساده بودی
با درخششی توی چشمات که تا حالا ندیده بود
با لحن مطمئنی گفت که
هان: ما حتما بهترین پدر و مادر برای کوچولوی عزیزمون خواهیم بود...
تو هم یه مادر فوقالعاده و شگفت انگیز میشی مطمئنم
حرفاش بهت آرامش میداد و ته دلت رو آروم میکرد میتونستی بگی که واقعا خوشبختی که همچین کسیو داری
بعد نشستید و شمع کیک رو روشن کردید و با هم ارزویی کردید و فوتش کردید کیک رو برید و باهم خوردید
بعد از اتمام بهم خیره شدید دستتو روی شکمت گذاشتی و هان هم دستشو گذاشت
هان:فرشته کوچولو ما اینجا منتظرت میمونیم
بهم نگاه کردید و از ته دل لبخندی عمیق زدید
๑𝒕𝒉𝒆 𝒆𝒏𝒅๑
#استری_کیدز
دستشو گرفتی و به سمت آشپزخونه همراهیش کردی و بعد دستشو رها کردی
+خب حالا میتونی چشماتو باز کنی
آروم چشماشو باز کرد با دیدن صحنه چشماش برق زد هرگز نمیتونست بیشتر از این احساس خوشحالی کنه
غذا های متنوع و یک کیک وسط میز با شمع های کوچیک پراکنده روی میزو کل فضای آشپزخونه که همه جارو روشن میکردن و پر های گل سرخ حس خوبی بهش میداد به چشمات خیره شد
هان:تو همه اینکارارو خودت تنهایی انجام دادی؟برای من؟
با نگاه عاشقانه بهش نگاهی کردی
+اوهوم...نکنه خوشت نمیاد؟
بهت نگاه کرد و خندید
هان:اهه شوخی نکن معلومه که خوشم نمیاد عاشقشم
+چیییی؟عاشقشی؟پس من چیییی؟
به نمک ریختنت خندید
هان:البته معلومه که تورو بیشتر دوست دارم
با هم خندیدید و سمت میز رفتید و نشستید و شروع کردید به غذا خوردن بعد که غذا تموم شد باهم ظرف های اضافی رو جمع کردید و تو رفتی توی اتاق برای چند لحظه و بعد برگشتی و رو به روی هم نشستید
هان چاقو رو برداشت تا کیک رو تقسیم کنه ولی مانعش شدی
هان:چیه؟
+هیچی فقط...
نزاشت حرفتو کامل بزنی
هان:بزار بخوریم دیگه گشنگی مردیم
+همین الان کلی غذا خوردی😦
با هم خندیدید
+بزار حرفمو بزنم
هان:خب بگو
+میدونی این کیک برای چیه؟
هان:وات؟این مگه همینجوری واسه دسر نیست؟
+نههه
هان:وایسا...تو واسه مناسبت خاصی اینو تهیه کردی؟
با کنجکاوی بهت نگاه کرد
تو هم سرتو به نشونه تایید تکون دادی
هان:وای واقعنی؟پس چه مناسبتیه که یادم نمیاد تولدم یا تولدت که نیست
یکم فکر کرد
هان:اهااا سالگرد ازدواجمونه؟
با ناامیدی سرتو تکون دادی
+نهبابا سالگرد ازدواجمون که چند ماه پیش بود یادت نیست؟
هان:آره راست میگی...خب پس خودت بگو
+باشه باشه
لبخندی زدی و دستاتو از زیر میز بالا آوردی برگه ای که توی دستات بود رو به جیسونگ دادی و با ملایمت بهش نگاه کردی
+اینو ببین ما....ما پدر و مادر شدیم
هان کاغذو از دستت گرفت و نگاهی بهشانداخت از تعجب دهنش وا موند
هان:م...ما
نزدیک بود از خوشحالی گریش بگیره
هان:ما..ما قراره پدر و مادر بشیم؟
سرتو با خوشحالی به نشونه تایید تکون دادی
+اوهوم
از سر جاش بلند شد و اومد تورو توی آغوش گرفت و آروم نوازشت کرد
هان:این قراره کلا زندگیمونو تغییر بده یه تغییر اساسی
با لبخند سرشو گذاشت روی شونت
هان:باورم نمیشه
آروم دستتو روی کمرش کشیدی
+خب فقط ۷ ماه دیگه کوچولومون به دنیا میادا
از بغلش جدا شدی
+براش آماده ای؟باید آماده باشیم و پدر و مادر خیلی خوبی براش باشیم
هان با عشق و ستایش به تو خیره شده بود
در حالی که متوجه شد چقد زیبا به نظر میرسی در حالی که مقابلش وایساده بودی
با درخششی توی چشمات که تا حالا ندیده بود
با لحن مطمئنی گفت که
هان: ما حتما بهترین پدر و مادر برای کوچولوی عزیزمون خواهیم بود...
تو هم یه مادر فوقالعاده و شگفت انگیز میشی مطمئنم
حرفاش بهت آرامش میداد و ته دلت رو آروم میکرد میتونستی بگی که واقعا خوشبختی که همچین کسیو داری
بعد نشستید و شمع کیک رو روشن کردید و با هم ارزویی کردید و فوتش کردید کیک رو برید و باهم خوردید
بعد از اتمام بهم خیره شدید دستتو روی شکمت گذاشتی و هان هم دستشو گذاشت
هان:فرشته کوچولو ما اینجا منتظرت میمونیم
بهم نگاه کردید و از ته دل لبخندی عمیق زدید
๑𝒕𝒉𝒆 𝒆𝒏𝒅๑
۱۴.۴k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.