پارت ۱۰ ویو جانگوک
پارت ۱۰ ویو جانگوک
سرش رو اورد بالا و لبخندی زد منم متقابل لبخندی زدم از صندلی پاشدم و رفتم سمتش تفنگی ور داشتم و گفتم:هوم لبخند بزرگتر بزن و شلیک کردم که کل انبار پر از خون شد۰خون هایی که رو صورتم پاشیده شدن رو با آستین لباسم پاک کردم حرکت کردم سمت ماشینم و رفتم عمارت نمیدونستم داخل این دوروز میتونم به دون نبودن اون دخترک تحمل کنم؟؟؟
نمیدونم برای چی ولی خیلی فکرم پیششه ولی اون فقط ندیمه عمارتم همین۰خسته بودم لم دادم روی صندلی ماشینم و سیاهی۰
ویو ا/ت
با مامانبزرگم میگفتم و میخندیدم،خیلی دلم براش تنگ شده بود نفس عمیقی کشیدم و گفتم،اوههههه مامانبزرگ دیرم شد باید برم یه سر به گلخونه بزنم مطمئنم گل ها همشون خشک شدن فردا تعطیلم باز میام پیشتون۰
مامانبزرگ:ممنون که باز به فکرمی برو دخترم
بعداز یه عالمه خداحافظی رفتم گلخونه بابام۰بابام اون گلخونه رو درست کرده بود و الان رسیده به من،من هم مثل بقیه وظیفه خودم رو دارم۰
حدسم درست بود همهی گل ها داشتن خشک میشدن بهتر بود بیشتر بهشون برسم۰
۲ساعت بعد
از گلخونه اومدم بیرون حرکت کردم سمت خونه شریکی منو ویالا که حس میکردم ماشینی ازپشت داره تعغیبم میکنه اولاش اوکی بود ولی حاجی این واقعا داره تعقیبم میکنه که سریع دویدم رفتم داخل یه کوچه لعنتی بم بست بود که۰۰۰۰۰
سرش رو اورد بالا و لبخندی زد منم متقابل لبخندی زدم از صندلی پاشدم و رفتم سمتش تفنگی ور داشتم و گفتم:هوم لبخند بزرگتر بزن و شلیک کردم که کل انبار پر از خون شد۰خون هایی که رو صورتم پاشیده شدن رو با آستین لباسم پاک کردم حرکت کردم سمت ماشینم و رفتم عمارت نمیدونستم داخل این دوروز میتونم به دون نبودن اون دخترک تحمل کنم؟؟؟
نمیدونم برای چی ولی خیلی فکرم پیششه ولی اون فقط ندیمه عمارتم همین۰خسته بودم لم دادم روی صندلی ماشینم و سیاهی۰
ویو ا/ت
با مامانبزرگم میگفتم و میخندیدم،خیلی دلم براش تنگ شده بود نفس عمیقی کشیدم و گفتم،اوههههه مامانبزرگ دیرم شد باید برم یه سر به گلخونه بزنم مطمئنم گل ها همشون خشک شدن فردا تعطیلم باز میام پیشتون۰
مامانبزرگ:ممنون که باز به فکرمی برو دخترم
بعداز یه عالمه خداحافظی رفتم گلخونه بابام۰بابام اون گلخونه رو درست کرده بود و الان رسیده به من،من هم مثل بقیه وظیفه خودم رو دارم۰
حدسم درست بود همهی گل ها داشتن خشک میشدن بهتر بود بیشتر بهشون برسم۰
۲ساعت بعد
از گلخونه اومدم بیرون حرکت کردم سمت خونه شریکی منو ویالا که حس میکردم ماشینی ازپشت داره تعغیبم میکنه اولاش اوکی بود ولی حاجی این واقعا داره تعقیبم میکنه که سریع دویدم رفتم داخل یه کوچه لعنتی بم بست بود که۰۰۰۰۰
۴.۹k
۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.