PΛЯƬ11(ادامه پارت 11)
رفتم داخل بالکن و نشستم روس سکویی که اونجا بود داشتم اشمون و بیرون از عمارت رو نگاه میکردم ارتفاع اونجا حداقل 60 متر بود ولی سکو پهن بود همینجور نفس عمیق میکشیدم و چشامو میبستم و به نسیم باد خنکی که به صورت میخورد توجه میکردم بدنم در ارامش خاصی بود همینجور که اروم نشسته بودم و زونو هامو داخل دلم جمع کرده بودم و سرم بالا بود یهو اشکم اومد
بعد متوجه صدای باز شئن در بالکن شدم
جیمین بود گفت:هوا سرده بیا تو
صدام بغض داشت رومو کردم برخلاف جیمین و صدام درست کردم وگفتم:نه نمیخوام
جیمین رفت حالا حالا ها خوابم نمیومد نشستم و بی صدا برای سرنوشت خودم گریه کردم
بعد از 10 دقیقه به این فکر کردن که چی ذهنمو اروم میکنه و بعد فهمیدم کتاب
بلند شدم و اشکامو پاک کردم رفتم داخل اتاق و جیمین رو دیدم که روی تخت خوابیده
در رو اروم باز کردم و رفتم سمت پله ها
(از دید جیمین)
بیدار بودم و دیدم که ا/ت اروم از اتاق خارج شد
وقتی رفتم داخل بالکن وفمیدم که گریه میکرده و بعد مهمونی حالش اصلا خوب نبود خیلی کنجکاو بودم که چیشده اخه اول مهمونی که حالش خوب بود الان یهو چیشد
(از دید ا/ت)
از پله ها رفتم پایین و وارد کتاب خونه شدم کتابی رو که میخواستم برداشتم و رفتم بالا تا توی بالکن بخونم
رفتم بالا و اروم در اتاق رو باز کردم تا جیمین بیدار نشه
پاورچین پاورچین به سمت بالکن رفتم و درشو باز کردم و رفتم تو و درو بستم
رفتم نشستم روی سکو
امشب ماه گرد بود و مهتاب نوری رو ایجاد کرده بود که تونستم کتاب رو ببینم و بخونم
بعد از چند صفحه که خوندم به ارامش رسیدم و ذهنم اروم شد
چند لحظه بعد جیمین اومد داخل و روبروم اونطرف سکو نشست
تعجب کردم و گفتم:مگه نخوابیده بودی؟
گفت:خوابم نبرد
گفتم:اها و سریع نگامو ازش گرفتم چون دیدنش باعث میشد حالم بد شه و دوباره گریم بگیره نگامو انداختم روی کتاب
گفت:گریه کردی؟
گفتم:من؟.....نه چطور
گفت:چشات پف کرده
لبخند زدم و گفتم :نه گریه نکردم فقط یذره حالم خوب نیست و ذهنم درگیره
با جدیت گفت:ا/ت تو حالت قبل از اینکه بریم مهمونی حالت اوکی بود یهو چیشد
گفتم:من طوریم نیست حالم خوبه
بلند شد و اومد کنارم وایساد و بهم نگاه کرد ولی من نگاه طرف کتاب بود
گفت:ببین زنو شوهر باید مشکلاتی رو که دارنوبه هم بگن نه بزارن توی دلشون بمونه
کتاب رو بستم و بلند شدم و جلوش وایسادم توی چشاش زل زدمو گفتم:حتی اگر مشکل از خود زن و شوهر باشه؟
با حرفم چشاش گرد شدو نگاشو ازم گرفت
گفتم:فک کنم متوجه شده باشی که برای چی گریه کردم یا باید توضیح بدم؟
در حالی که روش اونرف بود گفت:نمیدونم داری راجب چی صحبت میکنی
گفتم:جیمین جمع کن خودتو من دیدمت که با اون دختره بودی اوک؟
تعجب کرد و بهم نگاه کرد و گفت:همه چیو دیدی؟
گفتم: همه چیو!!!!
خونسردانه گفت:خب ذات من همینه خواستی بخواه خواستی نخواه و شونه ای بالا انداحت
خون جلوی چشمام گرفت و یه چک ازدم تو گوشش
بعد دستشو گذاشت روی جایی که چک زدم
من کتاب رو برداشتم و بعد یک نگاه تمسخر امیز بهش انداختم و رفتم تو رفتم پایین و توی اتاق خودم (اتاق هنرش منظورشه)
و پشت میز نشستم و شروع کردم توی دفتر طراحیم یک نقاشی سیاه و سفید بکشم بعد از چند دقیقهخوابم برد
(فردا)
(از دید جیمین)
از خواب بلندشدم و رفتم سمت کمد تا لباسام رو عوض کنم یاد دیشب افتادم و یه اهی کشیدم
بنظرم اون حق داشت منم نمیتونسلا اوم کی (همون دختره )رو ول کنم من عاشق اون نبودم اما با دختره 1 سال بود که توی رابطه بودم و ول کردنش الکی نبود
لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین دیدم که ا/ت روی کاناپه نخوابیده پس کجاست؟
رفتم داخل اتاقش و دیدم که روی صندلی خوابیده نمیتونستم بیدارش کنم
برای همین یه پتو که توی هال بود رو رفتم برداشتم و دادم روش
موهاش روی صورتش بود موهاشو زدم کنار و صورشو برای چند لحظه نگاش کردم
دستی روی صورتش کشیدم و بعد ا اونجا رفتم بیرون ...
(از دید ا/ت)
بعد متوجه صدای باز شئن در بالکن شدم
جیمین بود گفت:هوا سرده بیا تو
صدام بغض داشت رومو کردم برخلاف جیمین و صدام درست کردم وگفتم:نه نمیخوام
جیمین رفت حالا حالا ها خوابم نمیومد نشستم و بی صدا برای سرنوشت خودم گریه کردم
بعد از 10 دقیقه به این فکر کردن که چی ذهنمو اروم میکنه و بعد فهمیدم کتاب
بلند شدم و اشکامو پاک کردم رفتم داخل اتاق و جیمین رو دیدم که روی تخت خوابیده
در رو اروم باز کردم و رفتم سمت پله ها
(از دید جیمین)
بیدار بودم و دیدم که ا/ت اروم از اتاق خارج شد
وقتی رفتم داخل بالکن وفمیدم که گریه میکرده و بعد مهمونی حالش اصلا خوب نبود خیلی کنجکاو بودم که چیشده اخه اول مهمونی که حالش خوب بود الان یهو چیشد
(از دید ا/ت)
از پله ها رفتم پایین و وارد کتاب خونه شدم کتابی رو که میخواستم برداشتم و رفتم بالا تا توی بالکن بخونم
رفتم بالا و اروم در اتاق رو باز کردم تا جیمین بیدار نشه
پاورچین پاورچین به سمت بالکن رفتم و درشو باز کردم و رفتم تو و درو بستم
رفتم نشستم روی سکو
امشب ماه گرد بود و مهتاب نوری رو ایجاد کرده بود که تونستم کتاب رو ببینم و بخونم
بعد از چند صفحه که خوندم به ارامش رسیدم و ذهنم اروم شد
چند لحظه بعد جیمین اومد داخل و روبروم اونطرف سکو نشست
تعجب کردم و گفتم:مگه نخوابیده بودی؟
گفت:خوابم نبرد
گفتم:اها و سریع نگامو ازش گرفتم چون دیدنش باعث میشد حالم بد شه و دوباره گریم بگیره نگامو انداختم روی کتاب
گفت:گریه کردی؟
گفتم:من؟.....نه چطور
گفت:چشات پف کرده
لبخند زدم و گفتم :نه گریه نکردم فقط یذره حالم خوب نیست و ذهنم درگیره
با جدیت گفت:ا/ت تو حالت قبل از اینکه بریم مهمونی حالت اوکی بود یهو چیشد
گفتم:من طوریم نیست حالم خوبه
بلند شد و اومد کنارم وایساد و بهم نگاه کرد ولی من نگاه طرف کتاب بود
گفت:ببین زنو شوهر باید مشکلاتی رو که دارنوبه هم بگن نه بزارن توی دلشون بمونه
کتاب رو بستم و بلند شدم و جلوش وایسادم توی چشاش زل زدمو گفتم:حتی اگر مشکل از خود زن و شوهر باشه؟
با حرفم چشاش گرد شدو نگاشو ازم گرفت
گفتم:فک کنم متوجه شده باشی که برای چی گریه کردم یا باید توضیح بدم؟
در حالی که روش اونرف بود گفت:نمیدونم داری راجب چی صحبت میکنی
گفتم:جیمین جمع کن خودتو من دیدمت که با اون دختره بودی اوک؟
تعجب کرد و بهم نگاه کرد و گفت:همه چیو دیدی؟
گفتم: همه چیو!!!!
خونسردانه گفت:خب ذات من همینه خواستی بخواه خواستی نخواه و شونه ای بالا انداحت
خون جلوی چشمام گرفت و یه چک ازدم تو گوشش
بعد دستشو گذاشت روی جایی که چک زدم
من کتاب رو برداشتم و بعد یک نگاه تمسخر امیز بهش انداختم و رفتم تو رفتم پایین و توی اتاق خودم (اتاق هنرش منظورشه)
و پشت میز نشستم و شروع کردم توی دفتر طراحیم یک نقاشی سیاه و سفید بکشم بعد از چند دقیقهخوابم برد
(فردا)
(از دید جیمین)
از خواب بلندشدم و رفتم سمت کمد تا لباسام رو عوض کنم یاد دیشب افتادم و یه اهی کشیدم
بنظرم اون حق داشت منم نمیتونسلا اوم کی (همون دختره )رو ول کنم من عاشق اون نبودم اما با دختره 1 سال بود که توی رابطه بودم و ول کردنش الکی نبود
لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین دیدم که ا/ت روی کاناپه نخوابیده پس کجاست؟
رفتم داخل اتاقش و دیدم که روی صندلی خوابیده نمیتونستم بیدارش کنم
برای همین یه پتو که توی هال بود رو رفتم برداشتم و دادم روش
موهاش روی صورتش بود موهاشو زدم کنار و صورشو برای چند لحظه نگاش کردم
دستی روی صورتش کشیدم و بعد ا اونجا رفتم بیرون ...
(از دید ا/ت)
۴.۶k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.