رمان جانا
#رمان #جانا #چپتریک
به آسمون پاییزی نگاه میکنم
هوای گرفته انگار آسمون بغض کرده
چشمامو میبندم و میخوام کمی غافل از این زندگی و گذشته و آینده در آرامش باشم
صدای دختری منو از فکر و خیال در میاره
چشمامو باز میکنم و درست میشینم
دختر سبزه ای با چشمای عسلی و موهای بور و ژولیده روبروم ایستاده
-خانم ازم ی فال میخری
دستمو میکنم تو کیفهمدو یک پنجاه هزار تومانی در میارم
تنها پولی بود که داشتم و پس یک فال در میارم و پول و به دختر میدم
برگه رو باز میکنم و بهش نگاه میکنم
(در اطراف تو آدم های نا آگاهی هستند که نمیخواهند واقعیت را قبول کنند اما روزی باورت میکنن و پشیمونی دیگر فایده ندارد)
میزارمش تو کیف پولم و از جام بلند میشم
این نیمکت پارک تنها جایی هست که من میتوانم آنجا راحت باشم و یکم به آرامش برسم
اتوبوس و میبینم که به ایستگاه کنار پارک نزدیک میشه
آرام آرام به سمت ایستگاه میرم و به محض رسیدن اتوبوس سوارش میشم و راحی خونه ای میشم که جز غم چیز دیگری برام نداره
....
در خونه رو باز میکنم
سلام میکنم اما کسی جواب منو نمیدهد به سمت اتاق میروم چون کسی به من توجه نمیکند
برادرم و مادرم با اینکه در خانه بودند اما کوچکترین جوابی به من ندادند
وارد اتاقی میشوم که تمام غم ها و شادیهایم را در آن گذراندم و هیچکس از دل من با خبر نشد
بعد از اینکه لباسهایم را عوض کردم لپتاپم را برداشتم و روی تخت نشستم و شروع کردم به تایپ کردن متنهای شرکت به زبان انگلیسی
موقعی که با احمد ازدواج کردم رشته دانشگاهی زبان را انتخاب کردم چون میتوانستم با این کار در شرکت احمد شروع به کار کنم
اما تمام زحمتهایم خراب شد بلکه احمد هیچ وقت من را در شرکتش راه نداد
و من الان ۵ سال است که در شرکت آقای رضایی کار میکنم با اینکه حقوق چندانی ندارم اما از اینکه یک شغلی دارم و آن مربوط به رشته دانشگاهیم است من را خوشنود میکند
ساعتها پشت لپ تاپم تایپ میکنم و زمانی که به خودم میام میبینم ساعت ۱۱ نصف شب است
تقریبا نصف کارهای فردا که در شرکت باید انجام بدهم را تمام کردم لپ تاپ را خاموش میکنم و روی تخت راز میکشم این باعث میشه که بفهمم ساعتها در حال کار بودم چون کمرم از درد تیر میکشد و صدا میدهد
ساعتها به آینده نامعلوم فکر میکنم
نمیدانم چه میشود که به تاریکی فرو میروم
و از خستگی خوابم میبرد
به آسمون پاییزی نگاه میکنم
هوای گرفته انگار آسمون بغض کرده
چشمامو میبندم و میخوام کمی غافل از این زندگی و گذشته و آینده در آرامش باشم
صدای دختری منو از فکر و خیال در میاره
چشمامو باز میکنم و درست میشینم
دختر سبزه ای با چشمای عسلی و موهای بور و ژولیده روبروم ایستاده
-خانم ازم ی فال میخری
دستمو میکنم تو کیفهمدو یک پنجاه هزار تومانی در میارم
تنها پولی بود که داشتم و پس یک فال در میارم و پول و به دختر میدم
برگه رو باز میکنم و بهش نگاه میکنم
(در اطراف تو آدم های نا آگاهی هستند که نمیخواهند واقعیت را قبول کنند اما روزی باورت میکنن و پشیمونی دیگر فایده ندارد)
میزارمش تو کیف پولم و از جام بلند میشم
این نیمکت پارک تنها جایی هست که من میتوانم آنجا راحت باشم و یکم به آرامش برسم
اتوبوس و میبینم که به ایستگاه کنار پارک نزدیک میشه
آرام آرام به سمت ایستگاه میرم و به محض رسیدن اتوبوس سوارش میشم و راحی خونه ای میشم که جز غم چیز دیگری برام نداره
....
در خونه رو باز میکنم
سلام میکنم اما کسی جواب منو نمیدهد به سمت اتاق میروم چون کسی به من توجه نمیکند
برادرم و مادرم با اینکه در خانه بودند اما کوچکترین جوابی به من ندادند
وارد اتاقی میشوم که تمام غم ها و شادیهایم را در آن گذراندم و هیچکس از دل من با خبر نشد
بعد از اینکه لباسهایم را عوض کردم لپتاپم را برداشتم و روی تخت نشستم و شروع کردم به تایپ کردن متنهای شرکت به زبان انگلیسی
موقعی که با احمد ازدواج کردم رشته دانشگاهی زبان را انتخاب کردم چون میتوانستم با این کار در شرکت احمد شروع به کار کنم
اما تمام زحمتهایم خراب شد بلکه احمد هیچ وقت من را در شرکتش راه نداد
و من الان ۵ سال است که در شرکت آقای رضایی کار میکنم با اینکه حقوق چندانی ندارم اما از اینکه یک شغلی دارم و آن مربوط به رشته دانشگاهیم است من را خوشنود میکند
ساعتها پشت لپ تاپم تایپ میکنم و زمانی که به خودم میام میبینم ساعت ۱۱ نصف شب است
تقریبا نصف کارهای فردا که در شرکت باید انجام بدهم را تمام کردم لپ تاپ را خاموش میکنم و روی تخت راز میکشم این باعث میشه که بفهمم ساعتها در حال کار بودم چون کمرم از درد تیر میکشد و صدا میدهد
ساعتها به آینده نامعلوم فکر میکنم
نمیدانم چه میشود که به تاریکی فرو میروم
و از خستگی خوابم میبرد
۲.۶k
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.