فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت24
از زبان دازای]
با خوشحالی گوشیو برداشت ولی همون موقع تماس قطع شد.
اروم گوشیو پایین اورد.
دستاشو مشت کرد ـو گوشیو فشار داد.
کمی جلوتر رفتم ـو گفتم: کی بود؟
سمتم برگشت ـو گفت: یه مزاحم.
نزدیک ـش شدم ـو دستمو رو شونه ـش گذاشتم ـو گفتم: نگران نباش، فعلا بهتره کمی استراحت کنی.
دستمو از رو شونه ـش پس زد ـو سمت ـه اتاق رفت.
همراه ـش به اتاق برگشتم.
رو تخت دراز کشیده بود ـو پتو ـرو، رو خودش انداخته بود.
لبخندی زدم ـو کنارش رو تخت نشستم.
پتو رو از رو سرش برداشتم ـو با لبخند بهش زل زدم.
دستمو رو سرش گذاشتم ـو گفتم: همچی درست میشه نگران نباش.
سری تکون داد ـو پتو ـرو تا بینی ـش بالا کشید.
طرف ـه دیگرِ داستان}
از زبان کائده]
_مامان، کائده چان لیوان ـشو اورده تا مامانی اونو بشوره!
*لبخندی زد ـو گفت: ممنونم عزیزم.
لبخندی زدم ـو از اشپزخونه بیرون رفتم.
روی میز ناهار خوری نشستم ـو ادامه ی نقاشی ـمو کشیدم.
همون موقع تلفن ـه خونه زنگ خورد.
مامانی از شستن ـه ظرفا دست کشید ـو سمت ـه تلفن ـه خونه رفت.
مامانی تلفن ـو برداشت ـو گفت: بله بفرمایید!
_سلام دخترم حالت چطوره؟
مامانی با تعجب گفت: مامان!
_اون عوضی که اذیت ـت نمیکنه؟
مامانی خیلی سریع گفت: مامان درست حرف بزن، ناسلامتی همسرم ـه!
اون هیچ ـم اذیت ـم نکرده مامان.
_دو روزه دیگه میخوام بیام اونجا به اون پرنسس کوچولو سر بزنم، به اون کله هویجی بگو اگه اومدم باید اونجا باشه باهاش حرف دارم.
با شوق ـو ذوق گفتم: مامانی کائده چان یه پاستیل پیدا کرده.
مامانی با تعجب سمت ـم برگشت ـو گفت: مامان! ولـ...
_ولی بی ولی، بعدا میبینمتون.
مامانی خواست چیزی بگه ولی مامان بزرگ تماس ـو قطع کرد.
مامانی با استرس گفت: اخه چرا الان؟؟؟
دستامو تکون دادم ـو گفتم: مامان کائده چان یه پاستیل پیدا کرده، میتونه اونو بخوره؟
مامانی سمتم اومد ـو گفت: پاستیل؟؟
پاستیل ـو به مامانی نشون دادم که با داد گفت: چی؟؟؟؟این که پاستیل نیست کائده چان!
پاستیل ـو از دستم گرفت ـو از پنجره بیرون انداخت ـو گفت: کائده چان نباید چیزایی که نمیدونی چی هستن ـو برداری، اون پاستیل نبود یه کرم ـه ابریشم بود، کارِ خوبی کردی که قبل از خوردن ـش نشونم دادی.
اخمی کردم ـو گفتم: مامانی، بابایی کی میاد؟
رو صندلی ـه میز نشست ـو دستشو رو سرم گذاشت ـو گفت: منم نمیدونم، امیدوارم حالشون خوب باشه.
لبخندی زدم ـو دستمو رو سر مامانی گذاشتم ـو گفتم: مامانی ناراحت نباش بابایی ـو داداش دازای زود برمیگردن، اونوقت میتونیم باهم بریم شهربازی.
لبخندی زد ـو پیشونی ـمو بوسید ـو گفت: همینطوره عزیزم اونا زود برمیگردن...
*ولی اگه برنگردن مامان از دست ـه چویا عصبانی میشه.
اون... اونوقت چیکار کنم؟؟ باید... باید یه بهونه بیارم اما میفهمه که دارم دروغ میگم، خدایا باید چیکار کنم؟
مامان ذهن ـش خیلی شلوغه. باید کمک ـش کنم.
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سگ_های_ولگرد_بانگو_پارت_24
#پارت24
از زبان دازای]
با خوشحالی گوشیو برداشت ولی همون موقع تماس قطع شد.
اروم گوشیو پایین اورد.
دستاشو مشت کرد ـو گوشیو فشار داد.
کمی جلوتر رفتم ـو گفتم: کی بود؟
سمتم برگشت ـو گفت: یه مزاحم.
نزدیک ـش شدم ـو دستمو رو شونه ـش گذاشتم ـو گفتم: نگران نباش، فعلا بهتره کمی استراحت کنی.
دستمو از رو شونه ـش پس زد ـو سمت ـه اتاق رفت.
همراه ـش به اتاق برگشتم.
رو تخت دراز کشیده بود ـو پتو ـرو، رو خودش انداخته بود.
لبخندی زدم ـو کنارش رو تخت نشستم.
پتو رو از رو سرش برداشتم ـو با لبخند بهش زل زدم.
دستمو رو سرش گذاشتم ـو گفتم: همچی درست میشه نگران نباش.
سری تکون داد ـو پتو ـرو تا بینی ـش بالا کشید.
طرف ـه دیگرِ داستان}
از زبان کائده]
_مامان، کائده چان لیوان ـشو اورده تا مامانی اونو بشوره!
*لبخندی زد ـو گفت: ممنونم عزیزم.
لبخندی زدم ـو از اشپزخونه بیرون رفتم.
روی میز ناهار خوری نشستم ـو ادامه ی نقاشی ـمو کشیدم.
همون موقع تلفن ـه خونه زنگ خورد.
مامانی از شستن ـه ظرفا دست کشید ـو سمت ـه تلفن ـه خونه رفت.
مامانی تلفن ـو برداشت ـو گفت: بله بفرمایید!
_سلام دخترم حالت چطوره؟
مامانی با تعجب گفت: مامان!
_اون عوضی که اذیت ـت نمیکنه؟
مامانی خیلی سریع گفت: مامان درست حرف بزن، ناسلامتی همسرم ـه!
اون هیچ ـم اذیت ـم نکرده مامان.
_دو روزه دیگه میخوام بیام اونجا به اون پرنسس کوچولو سر بزنم، به اون کله هویجی بگو اگه اومدم باید اونجا باشه باهاش حرف دارم.
با شوق ـو ذوق گفتم: مامانی کائده چان یه پاستیل پیدا کرده.
مامانی با تعجب سمت ـم برگشت ـو گفت: مامان! ولـ...
_ولی بی ولی، بعدا میبینمتون.
مامانی خواست چیزی بگه ولی مامان بزرگ تماس ـو قطع کرد.
مامانی با استرس گفت: اخه چرا الان؟؟؟
دستامو تکون دادم ـو گفتم: مامان کائده چان یه پاستیل پیدا کرده، میتونه اونو بخوره؟
مامانی سمتم اومد ـو گفت: پاستیل؟؟
پاستیل ـو به مامانی نشون دادم که با داد گفت: چی؟؟؟؟این که پاستیل نیست کائده چان!
پاستیل ـو از دستم گرفت ـو از پنجره بیرون انداخت ـو گفت: کائده چان نباید چیزایی که نمیدونی چی هستن ـو برداری، اون پاستیل نبود یه کرم ـه ابریشم بود، کارِ خوبی کردی که قبل از خوردن ـش نشونم دادی.
اخمی کردم ـو گفتم: مامانی، بابایی کی میاد؟
رو صندلی ـه میز نشست ـو دستشو رو سرم گذاشت ـو گفت: منم نمیدونم، امیدوارم حالشون خوب باشه.
لبخندی زدم ـو دستمو رو سر مامانی گذاشتم ـو گفتم: مامانی ناراحت نباش بابایی ـو داداش دازای زود برمیگردن، اونوقت میتونیم باهم بریم شهربازی.
لبخندی زد ـو پیشونی ـمو بوسید ـو گفت: همینطوره عزیزم اونا زود برمیگردن...
*ولی اگه برنگردن مامان از دست ـه چویا عصبانی میشه.
اون... اونوقت چیکار کنم؟؟ باید... باید یه بهونه بیارم اما میفهمه که دارم دروغ میگم، خدایا باید چیکار کنم؟
مامان ذهن ـش خیلی شلوغه. باید کمک ـش کنم.
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سگ_های_ولگرد_بانگو_پارت_24
۶.۵k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.